گفتگوی ویژه با سردار سعید طاهری، فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)
اشاره: تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به پادگان شهید غیور اصلی اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر استان خوزستان به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیمبندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که سعید طاهری نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگانهای خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار سعید قرار داد، دو سال در تیپ امام حسن(ع) در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستیم. من در طرح عملیات و آقا سعید هم در کسوت فرماندهی گردان امام حسین(ع) در آن تیپ خدمت کردیم. آقا سعید هم یکی از همان نیروهایی است که در کربلای 5 با گردانش به مصاف نابرابر با تانکهای دشمن رفت و با شکار تانکهای دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد.
جنگ که تمام شد از سعید کاملاً بیخبر بودم تا اینکه به لطف گردهماییهای امام حسنیها دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکستهتر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشتهاش را حفظ کرده بود.
در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او بودیم او از روزهای اول تیپ امام حسن(ع) برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرفهای دل این سردار بیادعا دعوت میکنم:
با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.
به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سیو یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخالهام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.
فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که میشنیدم بمباران شده است.
بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عدهای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفتهام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم.
چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کمکم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها میرفتیم خرمشهر و شبها را در آبادان میخوابیدیم.
البته عدهای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً شهید نامجو تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. عراق حدود چهل روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی دید نمیتواند خرمشهر را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. عراق آمد آبادان را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابانهای شمال آبادان میرسید که به علت اتصالش به خلیجفارس و خورموسی حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمیتوانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی میتوانستند عبور کنند. تنها راه عبور بندر چوئبده در انتهای بهمنشیر بود. عدهای از بندر ماهشهر وارد خلیج فارس و از آنجا وارد بهمنشیر میشدند تا به بندر چوئبده برسند. البته عراق این قایقها و لنجها را هم بینصیب نمیگذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود.
به غیر از راه آبی که برای تردد به آبادان باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود هاورکرافت و هلیکوپتر داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة خرمشهر تضعیف شد و عراق خیلی زود خرمشهر را گرفت و آبادان همچنان تحت محاصرة عراق بود تا سال 1360 که عملیات ثامنالائمه انجام شد.
شما خودتان در شکست حصر آبادان حضور داشتید؟
من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از ثامنالائمه تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، سپاه آبادان به ما اجازه عمل کردن در عملیات ثامنالائمه را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید
قبل از اینکه وارد تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟
بنده مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان بودم. زمانی که آبادان در محاصره عراق قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی اسلحة برنو و امیک و به عدهای تعدادی ژ 3 وکلاشینکف داریم. البته تعداد تیرها کم بود گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمیرسید.
در عملیات فتحالمبین بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی مأمور شدیم و عدهای دیگر از دوستانمان هم به تیپ 27 حضرت رسول(ص). علتش هم تجربه جنگیای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در فتحالمبین آقای حمید قبادینیا که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را بهعنوان فرمانده بسیج آبادان انتخاب کردند و برای عملیات بیتالمقدس نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، برادر صمدی، مسئول بسیج استان خوزستان، در جلسهای در شهر اهواز در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپخانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة آبادان گاهی به گردان تانک المهدی کمک میکردم و یک سری اطلاعات داشتم، داوطلب تشکیل گردان زرهی شدم. لذا ما تعدادی بسیجی را برای گردان زرهی معرفی کردیم و سپاه برای آنها دورة آموزشی برگزار کرد. در عملیات بعدی یعنی عملیات رمضان گردان زرهی جزو تیپ بعثت قرار گرفت و وارد عمل شد. همانطور که میدانید بعد از عملیات رمضان تیپ بعثت منحل شد و تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شکل گرفت که این گردان نیز بههمراه نیروهای دیگر تیپ بعثت وارد تیپ امام حسن(ع) شدند. یادم هست فرماندة گردان شهید اکبر علیپور بود و مسئول عملیات آن شهید علیاکبر افضل.
گپی دوستانه با سردار یوسف حمیدی فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و گردان فتح لشکر7 ولیعصر(عج)
اشاره: دوم آبان سال 1363 بود که برای ادامه خدمت به تیپ امام حسن مجتبی(ع) پیوستم. غروب همان روز وقتی برای خواندن نماز مغرب و عشا به نمازخانه تیپ رفتم، دوست قدیمی برادر شهیدم مجید، یعنی یوسف حمیدی را دیدم، همدیگر را دورادور میشناختیم ولی با هم هیچ مراودهای نداشتیم. بعد از نماز به سراغم آمد و احوالپرسی کرد و یادی از مجید کرد، از آن روز رفاقتم با یوسف ادامه پیدا کرد. یوسف در آن ایام فرماندهی گردان امام حسین(ع) را بر عهده داشت. با او تا پایان حیات تیپ امام حسن(ع) در آنجا خدمت کردم. بعد از انحلال تیپ امام حسن(ع) من به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستم، اما او به لشکر 7ولیعصر(عج) رفت و در همان کسوت فرماندهی گردان در آن لشکر خدمت کرد. جنگ که تمام شد، من از سپاه بیرون آمدم و برای خدمت به منطقه سیستان و بلوچستان و سپس هرمزگان رفتم و سالهای زیادی در آن مناطق خدمت کردم و تقریباً از یوسف بیخبر شدم، البته هر وقت به شهرم میآمدم از دوستان مشترکمان سراغش را میگرفتم و جویای حال و احوالشان میشدم. امسال وقتی قرار شد با قدیمیهای تیپ امام حسن(ع)گفتگویی داشته باشم، تصمیم گرفتم به سراغ یوسف بروم. با او تلفنی صحبت کرده، قرار ملاقات گذاشتیم. ساعت شش بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی سوار موتور یکی از دوستان شدم و حدود10 کیلومتر به سمت بیرون شهر راندم تمام بدنم از سرما میلرزید. وقتی به آنجا رسیدم یوسف به استقبالم آمد. تا مرا با موتور دید خندید و گفت: تو هنوز هم مثل سابقی، بابا پیر شدی، فکر میکنی هنوز هم جوانی که با موتور هر جا دلت خواست بروی؟ خندیدم و گفتم: رفاقت با تو همین پیامدها را هم دارد.
آنچه که در پی میآید خاطرات و حرفهای دل این سردار غریب است که شما را به خواندش دعوت میکنم.
جناب آقای حمیدی وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و به چه شکل خودتان را به جبهه رساندید؟
بسمالله الرحمنالرحیم. وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون. به یاد روزهایی که در شروع عملیات با خواندن این آیه چشم دشمن را کور میکردیم، سدی در برابر خودمان درست میکردیم و به وسیلة آن راحتتر و سریعتر به اهدافمان میرسیدیم. این آیه را تلاوت کردم شهریور 59 که از طرف سپاه بهبهان به صورت یک تیم هفت، هشت نفره به جبهه بستان اعزام شدیم من جوانی هجده، نوزده ساله بودم. آن زمان همراه شهید هاشمی، یوسف متانت، شهید عزتخواه، شهید نحوی و تعدادی از عزیزان که فعلاً نامشان در ذهنم نیست، در پاسگاه سابله پدافند کردیم.
آقای حمیدی، شهید عزتخواه در واقع اولین شهید بهبهان بود. شما لحظة شهادت در کنار ایشان بودید؟
بله، تانکهای عراقی از مرز عبور کرده و در حال پیشروی بودند. شهید عزتخواه رفته بود روی پل سابله(پل بستان) برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسید. شهید نحوی هم همراه ایشون بود و همانجا شهید شد.
اگر ممکن است جزئیات واقعة منجر به شهادتشان را توضیح دهید؟
آن زمان سپاه سازماندهی خاصی نداشت. بچهها بدون اینکه در دسته، گروهان، گردان یا تشکیلات خاصی قرار بگیرند به صورت گروهی اعزام میشدند. ما هم به همین شکل و با فرماندهی آقای یوسف متانت در پاسگاه سابله مستقر شده بودیم. مدت زیادی از حضورمان در منطقه نگذشته بود که توپخانه دشمن شروع به فعالیت کرد. شلیک چلچله(کاتیوشا) همراه با آتش شدید و یورش تانکهای عراقی به سمت شهر بستان، منطقه را به یک جهنم تبدیل کرده بود و این در حالی بود که ما نه توپخانهای داشتیم، نه آتش سنگینی که ما را حمایت کند. اما، با آن حال ایستادگی کردیم. در همان حال و احوال متوجه شدیم که تیر و رگبار گلوله از سمت شهر بستان به طرفمان روانه میشود. جالب بود از روبهرو توسط عراقیها مورد هجوم قرار گرفته بودیم و از پشت سر توسط ستون پنجم. شرایط بسیار سختی بود.
درهمین شرایط ایشان رفته بودند برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسیدند.
آن روز تا آنجا که در توان داشتیم جلوی دشمن ایستادیم تا از پل عبور نکند کمی که گذشت اوضاع آرام شد و ما توانستیم تانکهای عراقی را متوقف کنیم. اما روزهای بعد دشمن فشار زیادی وارد کرد و شهر را به محاصرة و کنترل خودش درآورد .
برادر یوسف، تا زمانی که سپاه، سازمان رزم ایجاد کند، شما در کدام جبهه حضور داشتید؟
من بیشتر در محور بستان، هویزه و شوش بودم خصوصاً هویزه. چون آن زمان هویزه دست ما بود. آن موقع که بنیصدر فرمانده کلقوا بود عملیاتی در آن منطقه انجام گرفت که به دلیل کمبود امکانات، تحرک و کارایی بچههای ما بسیار ضعیف و پایین بود. مثلاً به عنوان نمونه به بچهها اسلحه امیک داده بودند. دشمن در طول روز مرتب منطقه را میکوبید، شبها خسته میشد و عملاً تحرکاتی نداشت. ما به همراه تعدادی از بچهها از این خستگی و سکون استفاده میکردیم و در تاریکی شب به آنها شبیخون میزدیم. در یکی از این شبیخونها یک نفربر گرفته بودیم که چون بنی صدر دستور داده بود غنایم جنگ باید از بچههای سپاه گرفته شود آن را داخل یکی از خانههای حمیدیه پنهان کردیم. در همین اثنا عملیات هویزه با حضور دانشجویان پیرو خط امام(ره) و لشکر16 زرهی قزوین شروع شد. قرار بود از همان محور به عراقیها حمله کرده و مواضع آنها را بگیریم. بچهها نبرد جانانهای کردند اما زمانی که مهمات تمام شد و دیگر چیزی به بچهها نرسید انگار شمارش معکوس شروع شد. بنیصدر اجازه رسیدن هیچ آذوقه و مهماتی به رزمندهها را نمیداد. عراقیها دور تعدادی از بچههای پیرو خط امام(ره) حلقه زدند. چند نفر از بچههای باقیمانده از جمله من و آقای دهقان که فرمانده سپاه بهبهان بود توانستیم از آنجا توسط یک آمبولانس بیرون بیاییم. خیلی از خروج ما از منطقه نگذشته بود که عراق هویزه را گرفت.
پس در حقیقت شما در عملیاتی که منجر به شهادت حسین علمالهدی شد حضور داشتید. شهید رضا خاکسار هم با شما بودند؟
بله. ایشان هم آنجا بودند. عراقیها با گلوله مستقیم تانک بچهها را هدف قرار میدادند. تمام منطقه دود و خاک و آتش شده بود و چشم، چشم را نمیدید. شهید خاکسار هم مثل بقیة شهدای هویزه با آتش شدید تانک به شهادت رسید. آقای دهقان که وضع را اینطور دید به بچهها گفت که مقاومت بدون مهمات فایدهای ندارد و دستور عقبنشینی به بچهها داد . بعد، از دست دادن هویزه مقام معظم رهبری که جزو شورای امنیت کشور بودند، ظاهراً با بنیصدر برخورد کرده بودند و ایشان را زیر سئوال برده بودند که چرا مهمات به بچهها نرساندهاید. بعد از آن ما در خط پدافندی آن منطقه ماندیم تا اینکه عملیات طریق القدس شروع شد و به همراه تعداد زیادی از دوستانم در آن عملیات نیز حضور داشتیم و شاهد بر آزادسازی شهر بستان بودیم.
بعد از شرکت در عملیات طریقالقدس، آیا در عملیات فتحالمبین هم حضور داشتید؟
برای عملیات فتحالمبین به شوش اعزام شدیم و در آنجا یک سری دورة آموزش پیام پی گذراندم و شدم رانندة پیامپی. بعد از الحاق به تیپ 17 قم و سازماندهی، طی یک عملیات از جناح راست پل کرخه عبور کردیم و رفتیم دقیقاً روی سایت چهار و پنج درست پشت سر عراقیها. آن زمان هم توپچی بودم، هم راننده وهم فرماندة تعدادی از نیروها که همراهم بودند.
در بیتالمقدس با کدام نیروها در عملیات شرکت داشتید؟
با نیروهای تیپ 17 قم.
- در عمیات رمضان چطور؟
آنجا همراه تیپ بعثت بودم. چون تیپ 17 قم آن زمان تحویل شهید زینالدین داده شده بود. بعد هم که تیپ امام حسن(ع) تشکیل شد و من هم بنا به درخواست تعدادی دوستان به آن تیپ پیوستم.
خب رسیدیم به زمانی که تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) تشکیل شد. اولین سمتتان در تیپ چه بود؟
بنده آن زمان فرمانده گردان بودم. شهید شمایلی و شهید بهروزی درخواست کردند که گردان چهارم تیپ امام حسن(ع) را تکمیل کنیم. در طول ده، بیست روز گردان به 1200 نفر رسید. اول کار یک مدرسه در بهبهان به گردان تخصیص داده شد که به خیلی سریع یک مدرسه تبدیل شد به دو و سه مدرسه. همانجا نیروها را سازماندهی کردیم و با آنها در عملیات والفجر مقدماتی حضور یافته و سپس خودمان را برای عملیات خیبر آماده کردیم.
از زبان دیگر دوستان حماسه حضور نیروهای تیپ امام حسن(ع) در عملیات والفجر مقدماتی را شنیدهام شما از عملیات خیبر برایمان بگویید.
هر عملیاتی که میشد برادر محسن رضایی میآمد سراغ تیپ امام حسن(ع) و دستور میداد که بچهها دورههای مخصوص آن عملیات را ببینند و به نوعی همه را درگیر عملیات میکرد. از نیروی پیاده و زرهی گرفته تا آبیـخاکی و هلیبُرن ما هم بعد به طی دورههای فشرده و تخصصی در منطقههای مختلف در نظر گرفته شده برای این کار برای عملیات خیبر آماده شدیم. اولین کاری که کردیم شناسایی بود. برای شناسایی از مرز عبور کردیم و تا دجله پیش رفتیم. بعد از ما مأموریت دادند که اتوبان العمارهـ بصره را ببندیم. این کار مشکلات خاص خودش را داشت. حدود شصت کیلومتر راه آبی وجود داشت که میبایست با قایق آن را طی کنیم. برای این کار آموزشهای لازم به نیروها داده شد. رفتیم سراغ شهید صدرالله فنی و از ایشان برای این کار کمک خواستیم و یک گروهان مجزا دوشکا درست کردیم که بچهها در این فاصلة شصت، هفتاد کیلومتری توسط دشمن به رگبار بسته نشوند. زمانی که وارد العزیر شدیم، دیدیم نیروی هوایی عراق، گردانهای مستقر در آنجا را زیر رگبار گرفتهاند. ما هم سریع دوشکاهایمان را مستقر کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. هواپیماها هم دیگر نتوانستند پایین بیایند و بچهها را به رگبار ببندند. عملیات به خوبی پیش رفت و ما توانستیم اتوبان بصرهـ العماره را بگیریم. تعداد زیادی هم اسیر گرفتیم که همه را تحویل فرمانده لشکر 25 کربلا،یعنی آقای مرتضی قربانی دادیم.
تا چند روز همانجا مقاومت کردیم اما کمکم عراق تانکهایش را از چند جناح وارد عمل کرد. ماندن ما بیفایده و در نهایت منجر به اسارت یا کشته شدنمان میشد. به سختی بچههای گردان را عقب آوردیم.
به یاد بسیجی شهید محسن زالی جمعی گردان ادوات
هجوم کثرت واژه های دلتنگی، راه نفس خسته ام را بسته اند در فصل سرد جدایی. من و سوز بهمن و ساز زخمه هاي زخمي تازيانه هاي بودن بی تو بر روح عريانم.
بهمن هر سال و غم بودن در فضای مه آلود بی تو، همچون ريزش بهمنی است عظیم و من مدفونِ خروارها درجه انجماد.
و هنوز و همچنان و همیشه با این جمله نامأنوسم هر چند که آگاهانه می دانم هر بهاری را خزانیست.
اینک که غل و زنجیر شده و در گل مانده در زمان حال، به گذشته ای دور به مسافت سال های نوری می نگرم، که فقط بیست و شش پلک بر هم زدن رفتنت را به بدرقه ي ماتم نشسته ام در این کهکشانی آشفته بازار دنیا، امثال تو را که امامزادگان عشقيد و مصداق اصحاب الیقینید را چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم. و چه حقير و تنها واژه طلب.
عقربه های زمان در بهاری ترین عددِ بیست و یک سال بر تو متوقف شد و من بی اختیار و مستأصل فقط شاهد نزدیک شدن به سن تو بودم. و در برابری اعداد، انفجار فریادهای مهیب و پياپي تک تک سلول های بدنم را فقط به نظاره نشسته بودم و ضجه ها و التماس های بی فایده ی منِ بیچاره، که چرخ های زمان را نگهدارید تو را به خدا چرخ های زمان را نگهدارید. و آنجا بود كه از اعماق وجود لمس کردم که وای بر من از این قیاس، که تو کجا و من کجا در برابری سن ها.
در غروب غربت شهر فاو كه خلعت مقدس واژه شهید بر تو نهادند، اقتدای پیچش نیلوفرهای آبی روحت، به گِرد تندیسِ قديسِ اولين شاهد و اولين شهیدِ برگرفته از نفخت فیه من روحی، هلهله ای شد بر چشم های تاول زده و خشک شده بر پنجره دلم، و آرامشی شد بر امواج بلند و خروشان و متلاطم اقیانوس آتش گرفته ي روحم.
و تو که از یارانِ حضرت بارانِع آخرالزمانی،کویر ترک خورده ي دل های ما را به ابدی بودن طلوع بهاری اش دعوت می کنی و با قهقهه ای مستانه بر بلندای قلب تاریخ، تبسمی لطيف را فریاد می زنی بر حقارت سوز فصل جدايي.
در خوشِ ایام که مراد و مرشدم، پير سالك، عارف متقي، زاهد وارسته، گالش پوشِ تكه اي دستار به سر، استادت مرحوم حاج آقا صاحب الزمانیره بر منبر رسول الله اعظمص با خنكاي نسيم نفس پاک و اسرافیلی اش مرثیه خوان جدایی و فراغ سیدالشهداع کنار بدن متبرک برادرش حسن بن علیع بود، تو در مسجد امام سجادع کنارم نشسته بودی و مرا توان ارتباط با آن آه نامه را نبود. ولی اینک با تأسی از آن بي كرانه ي عشق، با او همنوایم: برادر چگونه جامه ی نو بپوشم حال آنکه تو کفن بر تن داری و چگونه خود را خوش بو کنم حال آنکه تو سر بر خاک داری...
عباس
قسمت دوم مصاحبه با همسر شهید شمایلی
*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟
**خیلی کم .اگر هم ناراحتی بود به خاطر همان جبهه رفتنش بود.یک بار قهر کردم برای این موضوع وبه خانه پدرم رفتم.وقتی به خانه آمد ودید من نیستم ، زنگ زد ودنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند وگفت:« خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و حبیب هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه وزندگی خودم ،زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.
*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟
**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم ونگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی حبیب به جبهه می رفت کارم گریه وزاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شده. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم ونوزادی که در راه است اینطور نباشم .زمان زایمان پسرم،حبیب در بهبهان بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد وآمد.اسم پسرم محمدصادق است که پدرش انتخاب کرد واسم زهرا را هم که دوسال بعد از محمدصادق به دنیا آمد،حبیب گذاشت.
*از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟
**بله.ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت وهمیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید.هروقت هم کسی در کلامش قسم می خورد ،می گفت:« قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل واز سر عادت در کلام به خدا یا اهل بیت قسم یاد شود . همیشه می گفت:« دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود».
*خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟
**اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت:« خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هروقت که بخواهد می گیرد،خوش به حالش که با شهادت رفت».
*با شهادت ایشان چگونه روبرو شدید؟
**من از قبل انگاربه دلم آگاه شده بود که شهید می شود.بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم وناراحت شدم ،خواست به مادرش بدهد .گفتم:« مادر نگیر وصیت نامه است»مادرش هم نگرفت.حبیب گفت:« باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم براتون میارن».
همین حرف هم شد .بعد از شهادتش باوسایلش برایمان آوردند.
ایشان در عملیات کربلای 5 شهید شد. مادرش رفته بود شهید آباد سر خاک برادرحبیب که در عملیات بدر شهید شده بود.من با بچه ها درخانه بودم که زنگ حیاط را زدند.وقتی برای بازکردن در رفتم دیدم، مسئول بنیاد شهید بهبهان با چندتا ازبچه های سپاه دم خانه ایستاده اند. تا آنها را دیدم بی اختیارگفتم:« چی شده؟ حبیب الله شهید شده؟»
گفتند:« تواز کجا می دونی!!، آره حبیب الله شهید شده».
شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود وبا همه صحبت کرد و حلالیت طلبید.من برایش از بچه ها می گفتم که گفت گوشی را به مادرم بده ، وقتی با مادرش صحبت کرد ،گفت:« مراقب بچه هایم باش».فردای همان شب برای شناسایی رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود.دو سه روز بعد از آن پیکرش را در شهید آباد بهبهان به خاک سپردیم.
*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟
**اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم.زمان جنگ خود حبیب خیلی دوست داشت به کربلا برود.خیلی طرفدار امام بود وهمیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه ورهبر باشیم.در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بودو گفته بود:« مراقب بچه ها باشید وبا تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.»
حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد.اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.
*برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟
**به بچه هایم همیشه از خوبی،متانت وایمان وصداقت پدرشان می گویم.آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن».یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود،آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. وقدر رهبر وانقلاب را بدانید».
*الان چه چیزی از گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟
**همه چیز به دلم مانده است .همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم...
*بچه هایتان از پدر رنگ وبویی دارند؟
**بله. بچه هایم تودارند ، مثل پدرشان غصه اشان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در بهبهان و پسرم هم ازدواج کرده ودر اهواز است.
وخودم هم چند سال پیش با برادر حبیب که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد به دست دارم.
*چقدر به شهید اباد می روید؟
**زیاد .در بهبهان شهیداباد از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با حبیب درد ودل می کنم واز بچه ها می گویم.
*ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید .