قسمت پایانی

در گردان زرهی تیپ امام حسن(ع) چه کسانی حضور داشتند و چه کسانی به شهادت رسیدند؟

بچه‌های زیادی در گردان زرهی فعالیت می‌کردند و همه آنها اهل خوزستان هم نبودند. از شهرهای مختلف نیرو داشتیم. از آبادان، شوش، ایذه، رامهرمز، بروجرد و حتی تهران. بنیانگزار و اولین فرمانده گردان زرهی، شهید اکبر علی‌پور بود و بعدی شهید علی‌اکبر افضل. بعد از ایشان شهید جهانگیر مرادی فرماندهی را برعهده گرفت و بعد هم شهید علی دلفی. یکی از افرادی که نقش تأثیرگذاری بر گردان داشت برادر سیدمسعود سجادی بود ایشان مدتی فرمانده گردان بود که زحمات زیادی هم برای گردان کشید. برادر عیسی تاجیک هم در راه‌اندازی گردان نقش به‌سزایی داشت.

 

به اعتقاد شما، نسل جدید چگونه می‌تواند ادامه دهندة راه امام(ره) و شهدا باشد؟

نکتة اول اینکه نسل فعلی و جوان امروزی دنبال یک الگوست؛ قبول کنیم که نتوانستیم الگوی خوبی به آنها معرفی کنیم. ما شهدا و فرماندهان بزرگی داشتیم اما چون درست معرفی‌شان نکردیم نسل فعلی یک فوتبالیست یا یک هنرپیشه را الگوی خود قرار داده است. متأسفانه الگویی که از یک رزمنده معرفی کردیم «حاجی» و «سید» هست در حالی‌که ما اعجوبه‌هایی داشتیم که شناخت هر کدامشان سال‌ها وقت می‌خواهد.

 

هر سال یاران جامانده از قافلة شهدای تیپ 15 امام حسن(ع)، آزاده‌ها و رزمنده‌ها، خانوادة شهدا در پادگان شهید غلامی اهواز دور هم جمع می‌شوند تا یاد آن روزهای به یاد ماندنی را زنده کنند. به نظر شما این گردهمایی چه تأثیراتی می‌تواند داشته باشد؟

این کار بسیار با ارزش است و جا دارد از همین‌جا از همة دست‌اندرکاران و عزیزانی که برای برگزاری این مراسم تلاش کردند، تشکر کنم. من به خوبی می‌دانم که فراهم کردن مقدمات این کار اصلاً ساده نیست؛ چرا که ما از گوشه و کنار ایران در تیپ امام حسن(ع) نیرو داشتیم، لذا جمع کردن این عزیزان و خانواده‌هایشان یک تلاش شبانه‌روزی می‌طلبد. این دوستان باید بدانند که این تلاش، برکات زیادی دربردارد و همین ارتباط خانواده‌ها و دیدار مجدد رزمنده‌ها و جانبازان با هم انشاءالله گره‌های زیادی را خواهد گشود.

با تشکر از اینکه وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید اگر حجت پایانی دارید، بفرمایید؟

حجت خاصی نیست من هم از همه شما و سایر دوستانی که در این چند سال زحمت تهیه ویژه‌نامه تیپ امام حسن مجتبی(ع) را متحمل شده‌اند متشکر و قدردانی می کنم، باور کنید شما با این حرکت خصوصاً تهیه تاریخچه تیپ، دوباره تیپ امام حسن مجتبی(ع) را احیا کردید، امیدوارم همشه موفق باشید.


نوشته شده در تاريخ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, توسط مصطفی

قسمت دوم گفتگو با سردار سعید طاهری

شما خودتان هم آن زمان جزو نیروهای گردان زرهی بودید؟

نخیر. بنده آن زمان در بسیج عشایر استان خوزستان در شهر اهواز مستقر بودم. وقتی عملیات والفجر مقدماتی شروع شد من به آقای صمدی که مسئول بسیج منطقه هشت بود خیلی اصرار کردم که به منطقه بروم و در عملیات شرکت کنم. به هر ترتیب از سپاه منطقه هشت به تیپ امام حسن(ع) مأمور شدم و رفتم پیش همان بچه‌های گردان زرهی که تشکیل شده بود. آن زمان شهید افضل فرماندة گردان بود. رفتم سراغش و نامة مأموریتم را دادم به او. آنها از آمدن من به تیپ خیلی خوشحال شدند. شهید افضل به من گفت: خب حالا می‌خوای چه کار کنی؟

گفتم: می‌خوام توپچی تانک باشم.

قبول کرد و گفت: ما تانک تی 62 داریم که توپچی نداره. بعد یک نفر را به نام آقای گودرزی صدا کرد تا کار با تانک تی 62 را به من آموزش دهد.

وقتی طرف آمد پیش ما، من خیلی جا خوردم. دیدم این بندة خدا به زور سنش به سیزده سال می‌رسد. بعد از معرفی آن بندة خدا رفت. شهید افضل که دید من خیلی جا خوردم گفت: ببین علی گودرزی کارش رو خوب بلده. برای همین گفتم بهت آموزش بده. خلاصه آموزش ما شروع شد. الحق هم خیلی به کارش وارد بود. با آن جثة ریزش از تانک بالا و پایین می‌رفت و کارهای عجیب و غریبی انجام می‌داد. بعد از عملیات من برگشتم به بسیج منطقه هشت و تا سال 62 همان‌جا ماندم.

 

در عملیات خیبر و بدر با چه تیپی وارد عمل شدید؟

من از قدیم با شهید افضل دوست بودم و گاهی با ایشان درددل می‌کردم. آن زمان یعنی قبل از عملیات خیبر من از کار ستادی و پشت جبهه خسته شده بودم. با شهید افضل هم راجع به این موضوع خیلی صحبت کردم. بالاخره ایشان با شهید بهروز غلامی فرمانده وقت تیپ صحبت کرد و یک نامة درخواستی برای من گرفت و من را برد به گردان زرهی. آن زمان شهید افضل یک تعداد از بچه‌های زرهی را برای آموزش آبی ـ خاکی معرفی کرده بود تا در عملیات خیبر از آنها استفاده شود. در عملیات بدر گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد چرا که تیپ خیلی موفق نبود و از منطقه الصخره عقب‌نشینی کرد، لذا گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد.

بچه‌های زرهی خیلی وقت‌ها به خاطر کمبود نیروی پیاده جای آنها در منطقه می‌ایستادند و هر وقت هم که عملیات نبود مشغول بازسازی تانک‌ها و نفربرهایی بودند که در طول عملیات آسیب می‌دیدند. ما در مناطق مختلف عملیاتی مثل طریق‌القدس بستان، چزابه و جبهه‌های اطراف آبادان دنبال نفربرها و تانک‌های سوخته می‌گشتیم. هر که را می‌دیدیم از او سراغ تانک سوخته می‌گرفتیم. در سرما و گرما به هر سختی شده قطعات سوخته تانک را که پیچ و مهره‌هایش در اثر حرارت ذوب شده بود از هم باز می‌کردیم و از قطعات سالمش استفاده می‌کردیم. یکی از کارهای دیگری که کردیم برداشتن برجک پی‌ام‌پی جهت نصب توپ روی آن بود که بعدها از آن استفاده‌های زیادی شد و حتی این پی‌ام‌پی را غرب هم بردند. یک بار یادم هست که یک تانک کنار پل سابله، برعکس افتاده بود و چون چند سال از آن می‌گذشت، گل و لای زیادی رویش جمع شده بود. بالاخره با کمک دو جرثقیل چهل‌تُنی توانستیم از کنار پل بلندش کنیم و ببریمش؛ الحمدالله موتورش کاملاً سالم بود.

خلاصه ما تاجایی پیش رفتیم که تا قبل از والفجر هشت یک تیم تعمیراتی زبده تشکیل دادیم و یک تعمیرگاه احداث کردیم. تمام نفربرها، ماشین‌ها و تانک‌هایی که خراب می‌شدند را آنجا تعمیر می‌کردیم.

مهرماه سال 64 قبل از شروع شدن والفجر هشت برادر جهانگیر مرادی به تیپ الغدیر مأمور شد، لذا برادر سجادی شد فرماندة گردان زرهی و من جانشین ایشان شدم. البته یک ماه مانده به شروع عملیات، برادر کلاه‌کج، برادر سجادی را برای فرماندهی یکی از گردان‌ها برد. لذا بنده به‌عنوان فرماندة گردان انتخاب شدم. قبل از شروع عملیات والفجر8 به ما گفتند که بروید در آبادان مستقر شوید. من همان موقع متوجه شدم که ما را برای انجام عملیات فریب می‌خواستند آنجا بفرستند. لذا رفتم با برادر شمایلی صحبت کردم که بگذارند من بروم کنار بچه‌های ذوالفقار و با آنها وارد عمل شوم. شهید شمایلی قبول نمی‌کرد. می‌گفت: تو فرماندة گردانی نمی‌توانی گردان را رها کنی.

من گفتم آنها می‌توانند از پس خودشان بربیایند. لذا به هر ترفندی بود از تیپ مرخصی گرفتم و رفتم پیش بچه‌های ضدزره ذوالفقار و در عملیات شرکت کردم که همان‌جا هم شیمیایی شدم. من را بردند اهواز و در نقاهت‌گاهی بستری شدم. بعداً شنیدم که گروهان ضدزره تیپ رفته در فاو و در جاده ام‌القصر مستقر شده است. بعد از اینکه کمی بهتر شدم به گردان برگشتم. عملیات والفجر8 شروع شده بود و ما بچه‌ها را به غرب انتقال دادیم. وقتی ما رسیدیم آنجا نیروهای ایرانی در حال عقب‌نشینی بودند؛ ظاهراً نتوانسته بودند به خاطر سرمای زیادی آنجا مقاومت کنند.

ادامه دارد.

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, توسط مصطفی

 

 گفتگوی ویژه با سردار سعید طاهری، فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)

اشاره: تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به پادگان شهید غیور اصلی اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر استان خوزستان به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیم‌بندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان‌ روز‌ افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده‌ گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که سعید طاهری نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگان‌های خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار سعید قرار داد، دو سال در تیپ امام حسن(ع) در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستیم. من در طرح عملیات و آقا سعید هم در کسوت فرماندهی گردان امام حسین(ع) در آن تیپ خدمت کردیم. آقا سعید هم یکی از همان نیروهایی است که در کربلای 5 با گردانش به مصاف نابرابر با تانک‌های دشمن رفت و با شکار تانک‌های دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد.

جنگ که تمام شد از سعید کاملاً بی‌خبر بودم تا اینکه به لطف گردهمایی‌های امام حسنی‌ها دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکسته‌تر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشته‌اش را حفظ کرده بود.

در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او  بودیم او از روزهای اول تیپ امام حسن(ع) برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرف‌های دل این سردار بی‌ادعا دعوت می‌کنم:

 

با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان  معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.

به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سی‌و یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخاله‌ام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.

فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که می‌شنیدم بمباران شده است.

بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عده‌ای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفته‌ام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم.

چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کم‌کم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها می‌رفتیم خرمشهر و شب‌ها را در آبادان می‌خوابیدیم.

البته عده‌ای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً شهید نامجو تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. عراق حدود چهل  روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی  دید نمی‌تواند خرمشهر را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. عراق آمد آبادان را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابان‌های شمال آبادان می‌رسید که به علت اتصالش به خلیج‌فارس و خورموسی حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمی‌توانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی می‌توانستند عبور کنند. تنها راه عبور بندر چوئبده در انتهای بهمن‌شیر بود. عده‌ای از بندر ماهشهر وارد خلیج فارس و از آنجا وارد بهمن‌شیر می‌شدند تا به بندر چوئبده برسند. البته عراق این قایق‌ها و لنج‌ها را هم بی‌نصیب نمی‌گذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود.

به غیر از راه آبی که برای تردد به آبادان باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود هاورکرافت و هلی‌کوپتر داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة خرمشهر تضعیف شد و عراق خیلی زود خرمشهر را گرفت و آبادان همچنان تحت محاصرة عراق بود تا سال 1360 که عملیات ثامن‌الائمه انجام شد.

 

شما خودتان در شکست حصر آبادان حضور داشتید؟

من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از ثامن‌الائمه تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، سپاه آبادان به ما اجازه عمل کردن در عملیات ثامن‌الائمه را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید

 

قبل از اینکه وارد تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟

بنده مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان بودم. زمانی که آبادان در محاصره عراق قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی اسلحة برنو و ام‌یک و به عده‌‌ای تعدادی ژ 3 وکلاشینکف داریم. البته تعداد تیرها کم بود گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمی‌رسید.

در عملیات فتح‌المبین بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی مأمور شدیم و عده‌ای دیگر از دوستانمان هم به تیپ 27 حضرت رسول(ص). علتش هم تجربه جنگی‌ای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در فتح‌المبین آقای حمید قبادی‌نیا که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را به‌عنوان فرمانده بسیج آبادان انتخاب کردند و برای عملیات بیت‌المقدس نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، برادر صمدی، مسئول بسیج استان خوزستان، در جلسه‌ای در شهر اهواز در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپ‌خانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة آبادان گاهی به گردان تانک المهدی کمک می‌کردم و یک سری اطلاعات داشتم،‌ داوطلب تشکیل گردان زرهی شدم. لذا ما تعدادی بسیجی را برای گردان زرهی معرفی کردیم و سپاه برای آنها دورة آموزشی برگزار کرد. در عملیات بعدی یعنی عملیات رمضان گردان زرهی جزو تیپ بعثت قرار گرفت و وارد عمل شد. همان‌طور که می‌دانید بعد از عملیات رمضان تیپ بعثت منحل شد و تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شکل گرفت که این گردان نیز به‌همراه نیروهای دیگر تیپ بعثت وارد تیپ امام حسن(ع) شدند. یادم هست فرماندة گردان شهید اکبر علی‌پور بود و مسئول عملیات آن شهید علی‌اکبر افضل.

ادامه دارد.


نوشته شده در تاريخ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, توسط مصطفی

قسمت دوم مصاحبه با همسر شهید شمایلی

*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟

**خیلی کم .اگر هم ناراحتی بود به خاطر  همان جبهه رفتنش بود.یک بار قهر کردم برای این موضوع وبه خانه پدرم رفتم.وقتی به خانه آمد ودید من نیستم ، زنگ زد ودنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند وگفت:« خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و حبیب هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه وزندگی خودم ،زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.

*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟

**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم ونگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی حبیب به جبهه می رفت کارم گریه وزاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شده. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم ونوزادی که در راه است اینطور نباشم .زمان زایمان پسرم،حبیب در بهبهان بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد وآمد.اسم پسرم محمدصادق است که پدرش انتخاب کرد واسم  زهرا را هم که دوسال بعد از محمدصادق به دنیا آمد،حبیب گذاشت.

*از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟

**بله.ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را  ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت وهمیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید.هروقت هم کسی در کلامش قسم می خورد ،می گفت:« قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل واز سر عادت  در کلام به خدا یا اهل بیت قسم یاد شود . همیشه می گفت:« دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود».

*خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟

**اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت:« خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هروقت که بخواهد می گیرد،خوش به حالش که با شهادت رفت».

*با شهادت ایشان چگونه روبرو شدید؟

**من از قبل انگاربه دلم آگاه شده بود که شهید می شود.بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم وناراحت شدم ،خواست به مادرش بدهد .گفتم:« مادر نگیر وصیت نامه است»مادرش هم نگرفت.حبیب گفت:« باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم براتون میارن».

همین حرف هم شد .بعد از شهادتش باوسایلش برایمان آوردند.

ایشان در عملیات کربلای 5 شهید شد. مادرش رفته بود شهید آباد سر خاک برادرحبیب که در عملیات بدر شهید شده بود.من با بچه ها درخانه بودم که زنگ حیاط را زدند.وقتی برای بازکردن در رفتم دیدم،  مسئول بنیاد شهید بهبهان با چندتا ازبچه های سپاه دم خانه ایستاده اند. تا آنها را دیدم بی اختیارگفتم:« چی شده؟ حبیب الله شهید شده؟»

 گفتند:« تواز کجا می دونی!!، آره حبیب الله شهید شده».

شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود وبا همه  صحبت کرد و حلالیت طلبید.من برایش از بچه ها می گفتم که گفت گوشی را به مادرم بده ، وقتی  با مادرش صحبت کرد ،گفت:« مراقب بچه هایم باش».فردای همان شب برای شناسایی  رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود.دو سه روز بعد از آن پیکرش را در شهید آباد بهبهان به خاک سپردیم.

*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟

**اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم.زمان جنگ خود حبیب خیلی دوست داشت به کربلا برود.خیلی طرفدار امام بود وهمیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه ورهبر باشیم.در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بودو گفته بود:« مراقب بچه ها باشید وبا تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.»

حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد.اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.

*برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟

**به بچه هایم همیشه از خوبی،متانت وایمان وصداقت پدرشان می گویم.آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن».یک قسمت از وصیت نامه اش  همیشه در ذهنم مرور می شود،آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. وقدر رهبر وانقلاب را بدانید».

*الان چه چیزی از  گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟

 **همه چیز به دلم مانده است .همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را  با هم بودیم...

*بچه هایتان از پدر رنگ وبویی دارند؟

**بله. بچه هایم تودارند ، مثل پدرشان غصه اشان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در بهبهان و پسرم هم ازدواج کرده ودر اهواز است.

وخودم هم چند سال پیش با برادر حبیب که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد  به دست دارم.

*چقدر به شهید اباد می روید؟

**زیاد .در بهبهان شهیداباد از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با حبیب درد ودل می کنم واز بچه ها می گویم.

*ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید .

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, توسط مصطفی

*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟

** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی

متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق  ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.

*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟

**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود  وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.

*اهل شهر خودتان بودند؟

**بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد1333 واز من 4 سال  بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت وسربه زیری اش برایم جالب بود.

 من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب از من خواستگاری کرد و گفت:«حبیب ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم .چون واقعا پسر سربه راه ومودبی بود.روزها در بانک بود وشب ها هم در کمیته فعالیت داشت.اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب وخواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از اوتعریف می کرد.

 بالاخره سال 59 عقد کردیم .آن موقع23 سالم بود. بعد از عقدجنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند وبه جبهه رفتند وماندگار شدند.

 کارش راهم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند.اما بانک قبول نکرد ومدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب گفت:« من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه» .

در این ایام من همیشه نگران بودم ودلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:« تحمل کن ، تموم میشه این جنگ  ،جبران میکنم برات»

 تا اینکه آبان ماه 60 13ازدواج  کردیم.تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد،زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب 3خواهرداشت و3برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.

*می دانستید که در جبهه چه می کند ؟در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟

**زیاد نه.همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم ومثل بقیه کار می کنم.ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم.گاهی خودم از رفت وآمدها وتماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.

*چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟

**همیشه در جبهه بود.بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم .خیلی کم به خانه می آمد اما هرچه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده ،پدر ومادر و اقوام .در مشکلات همه کمک حال بود وسنگ صبور خانواده واقوام بود وطرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت  که مثلا خاله وعمو چه طورند؟

در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. .پرس وجوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت وبعد از آن کار من گریه بود.اما حبیب می گفت:« من وظیفه دارم» وبا وجود اشک های من می رفت.

فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند.بعد از مجروحیت از منطقه او را به  بیمارستان اصفهان برده بودند وبعد به تهران منتقل کردند،درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بودعمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم وایشان  در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت وبعد از مدتی آمد . آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می دیدم . اما درخانه هم که بود مدام بی قرار جبهه ودوستانش بود واخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم:« خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی »و حبیب فقط می خندید.

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط مصطفی

قسمت دوم گفتگوی کوتاه با سرهنگ پاسدار قدرت‌الله اخلاص‌نیا، دبیر مجمع رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) و از رزمندگان قدیمی تیپ

 

آیا در مجمع کارهای دیگری هم انجام می‌دهید؟

بله. به‌غیر از گردهمایی که هر ساله داریم در سال حدود چهارصد الی پانصد خانواده شهید را سرکشی می‌کنیم و این الحمدلله نقطه مثبتی بوده است که خانواده‌ها هم از این حرکت استقبال کرده‌اند. هر چند که از نظر مسائل مادی نتوانستیم کاری کنیم اما از نظر معنوی تأثیر به‌سزایی روی آنها داشته است. همین که آنها بدانند از یاد و خاطره‌ها فراموش نشده‌اند خودش خیلی خوب است.

شما از رزمندگان قدیمی تیپ هستید، یکی از خاطرات بیادماندنی خود را از آن روزها برایمان بازگو کنید؟

بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی از طرف قرارگاه کربلا ابلاغ شد که تیپ 15 در منطقه عملیاتی خود، خط پدافندی تشکیل دهد لذا شهید حسن درویش به کمک مسئولین تیپ، نیرو‌هایی را که بعد از عملیات در تیپ حضور داشتند جمع‌آوری و دو گردان را سازماندهی کرد. یکی از آنها گردان صف بهبهان و دیگری از گردان‌های بچه‌های لرستان بود. آنها می‌بایست مسئولیت خط پدافندی در منطقه شیب نیسان و تپه دوقلو را به عهده بگیرند. با توجه به اینکه تپه‌هایی که عراقی‌ها روی آنها مستقر بودند تسلط بر منطقه داشت، تردد خیلی سخت شده بود. فاصله خط پدافندی ما با دشمن حدود پنجاه متر بود. گرمای شدید منطقه و حجم آتش دشمن در این بین، نیروهای خط را خیلی اذیت و خسته می‌کرد. هر کس گودالی برای خودش حفر کرده‌ بود تا از آتش سنگین دشمن در امان بماند. هر چه توسط فرماندهی به نیروهای گردان بچه‌های خرم‌آباد فشار می‌آوردند که جهت حفاظت جان، سنگر احداث کنند این کار عملی نمی‌شد. نهایتاً شهید حسن درویش فرمانده تیپ به همراه شهید عبدالعلی بهروزی جانشین تیپ و شهید شمایلی مسئول عملیات تیپ و مهندسی به همراه چند نفر از مسئولین شورا به منطقه تپه دوقلو رفتند و خودشان شروع به احداث سنگر، الوار و پلیت کردند. وقتی فرمانده گردان و نیروها متوجه شدند که عده‌ای دارند برای آنها سنگر احداث می‌کنند تعجب کرده، تحقیق کردند و متوجه شدند فرماندهی، جانشین و ارکان تیپ هستند که آمده‌اند برای آنها سنگر درست می‌کنند. همگی آمدند عذرخواهی کردند و به زور آنها را از آنجا به عقب فرستادند. نیروها ظرف مدت چند روز تعداد زیادی سنگر برای خودشان درست کردند. این کار باعث شد تلفات گردان پایین بیاید.

در خاطرم هست شهید بهروزی، جانشین تیپ با توجه به اینکه از ناحیه سینه و شکم زخمی بود ولی هنگام سرکشی به نیروهای تپه دوقلو به محل بُنه تدارکات که در فاصله سیصد متری خط احداث شده بود می‌رفت و بشکه آب یا وسیله‌ای همراه خود می‌برد تا به بچه‌ها برساند. وقتی اعتراض می‌کردم که شما زخمی هستید و اینکار برایتان مشکل است، ایشان اصلاً قبول نمی‌کردند و اعتقاد داشت که نیروها نباید به عقب بیایند تا تلفات بدهیم. ما باید خودمان امکانات را به خط انتقال دهیم ولی نگهداری خط با توجه به فاصله کم نیروهای خودی با دشمن و گرمای طاقت‌فرسای خوزستان و تسلط نیروهای عراقی به خط واقعاً مشکل بود. مأموریت نیروها بعد از دو ماه به پایان رسید.

خیلی‌ها معتقدند آن نسلی که انقلاب کرد و بعد جنگ را اداره کرد با نسل فعلی قابل قیاس نیست. نظرتان در این مورد چیست؟

به نظرم این مقایسه درستی نیست. همان‌طور که مقام‌معظم‌رهبری فرمودند، نسل سوم یه نسلی هستندکه اگر پای امتحان پیش بیاد اینها به راحتی امتحان خود را پس می‌دهند. من الان با نیرو‌های بسیجی کار می‌کنم و مطمئنم اگر مسئله‌ای پیش بیاید این‌ها واقعاً پای کار هستند و از ارزش‌ها و آرمان‌ها خود دفاع می‌کنند. این بچه‌های بسیجی و نسل جدید مخلص و با صفا هستند و تشنة فرهنگ دفاع مقدس. ما باید فرهنگ دفاع مقدس را به آنها انتقال دهیم تا آنها هم بتواند با این فرهنگ مأنوس شوند.

یعنی شما نظرتان این است باید همانطور که به نسل گذشته میدان داده شد تا آزمون و خطا کنند و وارد میدان شوند تا از خود رشادت و سرفرازی نشان دهند باید به این نسل‌ هم اعتماد کرد تا امتحان‌نشان را پس دهند؟

بله. ما اگر این کار را نکنیم آنها نمی‌توانند آزمون خود را خوب بدهند. آنها هم باید مثل ما امتحانشان را در میدان جنگ پس دهند البته امروز میدان جنگ، میدان علم و عمل است و شاید هم از آن دوران سخت‌تر؛ پس باید به آنها فرصت بدهیم.

 


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, توسط مصطفی

قسمت اول :

گفتگوی کوتاه با سرهنگ پاسدار قدرت‌الله اخلاص‌نیا، دبیر مجمع رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) و از رزمندگان قدیمی تیپ

اشاره: با چهره و نامش آشنایی داشتم. او از دوستان نزدیک برادر شهیدم مجید بود، ولی خودم به شخصه با او هیچ مراوده‌ای نداشتم. آن هم به این خاطر بود که من تا قبل از آمدن به تیپ امام حسن(ع) در یگان‌های دیگری خدمت می‌کردم و بنابراین تعداد کمی از هم‌شهری‌هایم را می‌شناختم. وقتی به تیپ امام حسن(ع) آمدم کم‌کم با بقیه رزمندگان بهبهان ارتباط برقرار کردم. یکی از آن افراد همان دوست قدیمی برادرم قدرت‌الله اخلاصی‌نیا بود، قدرت‌الله که دوستانش او را قربان صدا می‌زدند، جوانی خوش‌رو، مهربان، خونگرم، جدی، آرام و با وقار بود. تا پایان حیات تیپ امام حسن(ع) در سال 1365، ما با هم در تیپ خدمت‌کردیم. او در گردان امام حسین(ع) و من در طرح عملیات. بعد از انحلال تیپ امام حسن(ع)، او به لشکر هفت ولی‌عصر(عج) رفت و من به یگان دیگری. دیگر کمتر یکدیگر را می‌دیدیم.

جنگ که تمام شد، هر دویمان به تیپ 95 کمیل پیوستیم و تا پایان سال 1368 که من از سپاه جدا شدم در کنار هم کار کردیم. بعد از آن مدت زیادی در سیستان و بلوچستان زندگی کردم. البته هر وقت به شهرم می‌رفتم به یاد گذشته، به سراغش می‌رفتم و احوالی از همدیگر می‌پرسیدیم. سال 83 بود که متوجه شدم قدرت‌ و تعدادی از دوستان دیگر دو، سه سالی است که همت کرده و تیپ امام حسن‌های قدیمی‌ را سالی یک بار در پادگان شهید غلامی دور هم جمع کرده و یادها را زنده می‌کنند. در اولین سال حضورش به درخواست قدرت، من هم به جمع آنها پیوستم و طبق درخواست‌های قدرت کارهایی انجام دادم. از آنجایی که مسئولیت کار بر عهده خود قدرت بود، دوستان ایشان را به عنوان دبیر گردهمایی انتخاب کردند تا اینکه به پیشنهاد ایشان و تعداد دیگری از دوستان، مجمع رزمندگان تیپ امام حسن(ع) به وجود آمد و خود قدرت هم مسئولیت دبیری مجمع را عهده‌دار گردید.دوازده سال از آن روزها گذشته و گروه هم ‌نظم بهتری گرفته و همایش‌های سالیانه به صورت مطلوب‌تری برگزار می‌شود. همه این‌ها، ثمره تلاش، جدیت، دلسوزی و پیگیری بسیاری از دوستان خصوصاً قدرت‌الله است. به همین خاطر سراغ او رفتیم تا برایمان بگوید چرا تصمیم گرفتند که قدیمی‌های تیپ امام حسن(ع) را دور هم جمع کنند. شما را به شنیدن حرف‌های دل این سردار بی‌ادعا دعوت می‌کنم



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, توسط مصطفی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد