قسمت دوم گفتگو با سردار سعید طاهری
شما خودتان هم آن زمان جزو نیروهای گردان زرهی بودید؟
نخیر. بنده آن زمان در بسیج عشایر استان خوزستان در شهر اهواز مستقر بودم. وقتی عملیات والفجر مقدماتی شروع شد من به آقای صمدی که مسئول بسیج منطقه هشت بود خیلی اصرار کردم که به منطقه بروم و در عملیات شرکت کنم. به هر ترتیب از سپاه منطقه هشت به تیپ امام حسن(ع) مأمور شدم و رفتم پیش همان بچههای گردان زرهی که تشکیل شده بود. آن زمان شهید افضل فرماندة گردان بود. رفتم سراغش و نامة مأموریتم را دادم به او. آنها از آمدن من به تیپ خیلی خوشحال شدند. شهید افضل به من گفت: خب حالا میخوای چه کار کنی؟
گفتم: میخوام توپچی تانک باشم.
قبول کرد و گفت: ما تانک تی 62 داریم که توپچی نداره. بعد یک نفر را به نام آقای گودرزی صدا کرد تا کار با تانک تی 62 را به من آموزش دهد.
وقتی طرف آمد پیش ما، من خیلی جا خوردم. دیدم این بندة خدا به زور سنش به سیزده سال میرسد. بعد از معرفی آن بندة خدا رفت. شهید افضل که دید من خیلی جا خوردم گفت: ببین علی گودرزی کارش رو خوب بلده. برای همین گفتم بهت آموزش بده. خلاصه آموزش ما شروع شد. الحق هم خیلی به کارش وارد بود. با آن جثة ریزش از تانک بالا و پایین میرفت و کارهای عجیب و غریبی انجام میداد. بعد از عملیات من برگشتم به بسیج منطقه هشت و تا سال 62 همانجا ماندم.
در عملیات خیبر و بدر با چه تیپی وارد عمل شدید؟
من از قدیم با شهید افضل دوست بودم و گاهی با ایشان درددل میکردم. آن زمان یعنی قبل از عملیات خیبر من از کار ستادی و پشت جبهه خسته شده بودم. با شهید افضل هم راجع به این موضوع خیلی صحبت کردم. بالاخره ایشان با شهید بهروز غلامی فرمانده وقت تیپ صحبت کرد و یک نامة درخواستی برای من گرفت و من را برد به گردان زرهی. آن زمان شهید افضل یک تعداد از بچههای زرهی را برای آموزش آبی ـ خاکی معرفی کرده بود تا در عملیات خیبر از آنها استفاده شود. در عملیات بدر گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد چرا که تیپ خیلی موفق نبود و از منطقه الصخره عقبنشینی کرد، لذا گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد.
بچههای زرهی خیلی وقتها به خاطر کمبود نیروی پیاده جای آنها در منطقه میایستادند و هر وقت هم که عملیات نبود مشغول بازسازی تانکها و نفربرهایی بودند که در طول عملیات آسیب میدیدند. ما در مناطق مختلف عملیاتی مثل طریقالقدس بستان، چزابه و جبهههای اطراف آبادان دنبال نفربرها و تانکهای سوخته میگشتیم. هر که را میدیدیم از او سراغ تانک سوخته میگرفتیم. در سرما و گرما به هر سختی شده قطعات سوخته تانک را که پیچ و مهرههایش در اثر حرارت ذوب شده بود از هم باز میکردیم و از قطعات سالمش استفاده میکردیم. یکی از کارهای دیگری که کردیم برداشتن برجک پیامپی جهت نصب توپ روی آن بود که بعدها از آن استفادههای زیادی شد و حتی این پیامپی را غرب هم بردند. یک بار یادم هست که یک تانک کنار پل سابله، برعکس افتاده بود و چون چند سال از آن میگذشت، گل و لای زیادی رویش جمع شده بود. بالاخره با کمک دو جرثقیل چهلتُنی توانستیم از کنار پل بلندش کنیم و ببریمش؛ الحمدالله موتورش کاملاً سالم بود.
خلاصه ما تاجایی پیش رفتیم که تا قبل از والفجر هشت یک تیم تعمیراتی زبده تشکیل دادیم و یک تعمیرگاه احداث کردیم. تمام نفربرها، ماشینها و تانکهایی که خراب میشدند را آنجا تعمیر میکردیم.
مهرماه سال 64 قبل از شروع شدن والفجر هشت برادر جهانگیر مرادی به تیپ الغدیر مأمور شد، لذا برادر سجادی شد فرماندة گردان زرهی و من جانشین ایشان شدم. البته یک ماه مانده به شروع عملیات، برادر کلاهکج، برادر سجادی را برای فرماندهی یکی از گردانها برد. لذا بنده بهعنوان فرماندة گردان انتخاب شدم. قبل از شروع عملیات والفجر8 به ما گفتند که بروید در آبادان مستقر شوید. من همان موقع متوجه شدم که ما را برای انجام عملیات فریب میخواستند آنجا بفرستند. لذا رفتم با برادر شمایلی صحبت کردم که بگذارند من بروم کنار بچههای ذوالفقار و با آنها وارد عمل شوم. شهید شمایلی قبول نمیکرد. میگفت: تو فرماندة گردانی نمیتوانی گردان را رها کنی.
من گفتم آنها میتوانند از پس خودشان بربیایند. لذا به هر ترفندی بود از تیپ مرخصی گرفتم و رفتم پیش بچههای ضدزره ذوالفقار و در عملیات شرکت کردم که همانجا هم شیمیایی شدم. من را بردند اهواز و در نقاهتگاهی بستری شدم. بعداً شنیدم که گروهان ضدزره تیپ رفته در فاو و در جاده امالقصر مستقر شده است. بعد از اینکه کمی بهتر شدم به گردان برگشتم. عملیات والفجر8 شروع شده بود و ما بچهها را به غرب انتقال دادیم. وقتی ما رسیدیم آنجا نیروهای ایرانی در حال عقبنشینی بودند؛ ظاهراً نتوانسته بودند به خاطر سرمای زیادی آنجا مقاومت کنند.
ادامه دارد.
نظرات شما عزیزان: