گفتگوی ویژه با سردار سعید طاهری، فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)
اشاره: تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به پادگان شهید غیور اصلی اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر استان خوزستان به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیمبندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که سعید طاهری نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگانهای خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار سعید قرار داد، دو سال در تیپ امام حسن(ع) در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستیم. من در طرح عملیات و آقا سعید هم در کسوت فرماندهی گردان امام حسین(ع) در آن تیپ خدمت کردیم. آقا سعید هم یکی از همان نیروهایی است که در کربلای 5 با گردانش به مصاف نابرابر با تانکهای دشمن رفت و با شکار تانکهای دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد.
جنگ که تمام شد از سعید کاملاً بیخبر بودم تا اینکه به لطف گردهماییهای امام حسنیها دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکستهتر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشتهاش را حفظ کرده بود.
در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او بودیم او از روزهای اول تیپ امام حسن(ع) برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرفهای دل این سردار بیادعا دعوت میکنم:
با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.
به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سیو یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخالهام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.
فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که میشنیدم بمباران شده است.
بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عدهای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفتهام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم.
چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کمکم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها میرفتیم خرمشهر و شبها را در آبادان میخوابیدیم.
البته عدهای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً شهید نامجو تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. عراق حدود چهل روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی دید نمیتواند خرمشهر را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. عراق آمد آبادان را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابانهای شمال آبادان میرسید که به علت اتصالش به خلیجفارس و خورموسی حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمیتوانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی میتوانستند عبور کنند. تنها راه عبور بندر چوئبده در انتهای بهمنشیر بود. عدهای از بندر ماهشهر وارد خلیج فارس و از آنجا وارد بهمنشیر میشدند تا به بندر چوئبده برسند. البته عراق این قایقها و لنجها را هم بینصیب نمیگذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود.
به غیر از راه آبی که برای تردد به آبادان باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود هاورکرافت و هلیکوپتر داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة خرمشهر تضعیف شد و عراق خیلی زود خرمشهر را گرفت و آبادان همچنان تحت محاصرة عراق بود تا سال 1360 که عملیات ثامنالائمه انجام شد.
شما خودتان در شکست حصر آبادان حضور داشتید؟
من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از ثامنالائمه تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، سپاه آبادان به ما اجازه عمل کردن در عملیات ثامنالائمه را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید
قبل از اینکه وارد تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟
بنده مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان بودم. زمانی که آبادان در محاصره عراق قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی اسلحة برنو و امیک و به عدهای تعدادی ژ 3 وکلاشینکف داریم. البته تعداد تیرها کم بود گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمیرسید.
در عملیات فتحالمبین بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی مأمور شدیم و عدهای دیگر از دوستانمان هم به تیپ 27 حضرت رسول(ص). علتش هم تجربه جنگیای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در فتحالمبین آقای حمید قبادینیا که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را بهعنوان فرمانده بسیج آبادان انتخاب کردند و برای عملیات بیتالمقدس نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، برادر صمدی، مسئول بسیج استان خوزستان، در جلسهای در شهر اهواز در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپخانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة آبادان گاهی به گردان تانک المهدی کمک میکردم و یک سری اطلاعات داشتم، داوطلب تشکیل گردان زرهی شدم. لذا ما تعدادی بسیجی را برای گردان زرهی معرفی کردیم و سپاه برای آنها دورة آموزشی برگزار کرد. در عملیات بعدی یعنی عملیات رمضان گردان زرهی جزو تیپ بعثت قرار گرفت و وارد عمل شد. همانطور که میدانید بعد از عملیات رمضان تیپ بعثت منحل شد و تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شکل گرفت که این گردان نیز بههمراه نیروهای دیگر تیپ بعثت وارد تیپ امام حسن(ع) شدند. یادم هست فرماندة گردان شهید اکبر علیپور بود و مسئول عملیات آن شهید علیاکبر افضل.
نظرات شما عزیزان: