گپی دوستانه با سردار پریشانی از پایهگزاران تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) با موضوع چگونگی تشکیل آن تیپ
قسمت اول
اشاره:یادش به خیر! زمستان سال 59 برای اولین بار آقا محمود را در سپاه شوش دانیال دیدم. او مسئول امور مالی سپاه بود، البته امور مالی بهانه حضورش در آن منطقه بود چرا که در طول ماه، حداکثر 72 ساعت محمود در سپاه بود و به کارهای مالی میپرداخت و بقیه ایام در خطوط مقدم نبرد بود. هیچگاه او را آرام نمیدیدم. همیشه در جنب و جوش بود. من و محمود هیچ وقت میانه خوبی با هم نداشتیم. او جوان بود و یکپارچه شور و شوق، من بچهسال بودم و به حرفهای او هیچ توجهی نمیکردم. به همین خاطر میانه من و او هیچ وقت خوب نبود.
هرگز صبح روز 25 فروردین سال 60، حین عملیات را فراموش نمیکنم. لحظهای پدر حسن سرخه و خلف ظهیری گیر افتادند و نزدیک بود که اسیر بشوند. محمود بدون واهمه به طرف دو نفر عراقی که سد راهمان شده بودند هجوم برد و باعث نجات آن دو پیرمرد شد. این را هم بگویم که انصافاً محمود برای من مثل یک برادر بزرگتربود. اگر چه من هرگز حرفش را گوش نمیکردم ولی او هیچ وقت مرا رها نکرد.
ضمن معرفی خودتان برای خوانندگان ما، بفرمایید چه تاریخی وارد جنگ شدید؟ چند ساله بودید جناب آقای پریشانی و اولین جبههای که حضور داشتید کدام جبهه بود؟
محمود پریشانی هستم، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان. در ابتدای ورودم به سپاه عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و تا پایان خدمتم هم در سپاه ماندم. من همیشه یکی از مهمترین و ارزشمندترین مشاغل پس از جنگ تحمیلی را شغل معلمی میدانم. اکنون که پانزده سال از جنگ تحمیلی میگذرد وظیفه شرعی خودم میدانم که کلیه تجربیات علمی و عملی هشت سال دفاع مقدس را به دیگران انتقال دهم. از این رو بنابر فرموده مقام معظم رهبری جنگ را یک دانشگاه عظیم میدانم که میتوان سالها از این دانشگاه بهرهبرداریهای خیلی خوبی کرد. به حمدالله از زندگی معلمی در این دو دهه هم بسیار راضی هستم و خداوند متعال را شاکرم که چنین زندگی آبرومندانهای را نصیبم کرد.
از ابتدای شهریور ماه 1359 که ناقوس جنگ از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد بنابر صلاحدید فرمانده سپاه خوزستان به مناطق مرزی اعزام شدم. عملاً پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق ما وارد مرحلة جدیدی از جنگ شدیم. من در آن شرایط بیست ساله بودم و یک جوان انقلابی جامعه محسوب میشدم. وضعیت حاکم بر جنگ در روزهای ابتدایی بسیار نابسامان و نامتعادل بود. زمانی که برای دفاع به منطقه بستان در تنگه چزابه میرفتیم، خبر آوردند که ارتش بعث عراق جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کرده، به سمت اهواز در حال پیشروی است. به سرعت با تعدادی از برادران سپاه و تعدادی از نیروهای غیر بومی به سمت منطقه درگیری در غرب اهواز رفتیم اما با توجه به عدم تجربة نیروهای خودی، همچنین قدرت آتش دشمن و وجود یگانهای زرهی قدرتمند، مجبور شدیم به صورت جنگ و گریز با دشمن رو به رو شویم. در حین درگیری در منطقه غرب اهواز خبر آوردند که ارتش بعث عراق از طریق تصرف رودخانه کرخهکور وارد جنگل کمبوعه
( جادة اهواز- حمیدیه ) شده است و از آنجا در حال پیشروی به سمت جاده آسفالت است، لذا مجبور میشدیم با توجه به این که برادران ارتش ـ لشکر 92 زرهی ـ در مقابل دشمن در منطقه غرب اهواز مقاومت میکردند، خودمان را برای یاری دیگر برادران به سمت حمیدیه برسانیم. با توجه به این شرایط روزهای ابتدایی جنگ را به طور کلی در منطقه چزابه، تپههای اللهاکبر و همچنین محور طراح در خود شهر سوسنگرد در حال جنگ و گریز بودیم و این در حالی بود که فشار دشمن به محاصره و تصرف خرمشهر هر روز بیشتر میشد. خیلی پافشاری میکردیم که به سمت خرمشهر ـ آبادان برویم اما، با تصمیمگیری فرماندهان سپاه، حساسیت شهر اهواز و منطقه سوسنگرد برای ما بیشتر شد، لذا در مدت سی الی چهل روز ابتدایی جنگ، همهءبرادران سپاه و نیروهای مردمی با عملیاتهای چریکی و عملیاتهای شبانه، خود را به دشمن تحمیل کردند. به طور کلی در یک جمعبندی میتوان گفت که از ابتدای شروع جنگ در جبهه سوسنگرد وارد جنگ
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان: