سفر ، رفتن به ابديتي خيال انگيز، سرزميني با نخلستانهاي رويايي،نخل هاي سربه آسمان كشيده آن تداعي كننده كاروان عاشقي بود كه از كنار نهرهايش گذر كرد و ردي بر جا گذاشت كه تا ابد قبله گاه سوخته دلاني است كه تشنه نوشيدن جرعه اي از آن زلال پاك هستند و هنوز هم اگر چشم باز كني تشعشعات نوراني آن مردان آسماني را در جاي جاي آن سرزمين ميتوان ديد . و باز هم از عشق گفتن ، مفهومي كه بارها گفته اند ، نوشته اند ، سروده اند و ساخته اند و پنداري همه خلقت براي تفسير اين مفهوم خلق شده اند . همان كه جوان نورسيده را در هيبت سادگي در بيابانهاي سوزان جنوب از اين طرف به آن طرف مي كشاند و در دل او شوري بر پا كرده بود كه هيچ جمله اي ياراي گفتن آن را ندارد . اگر غمي به سراغ او مي آمد ، حلاوتي در آن بود كه امروزه بعد از گذشت سالها براي آن غم شيرين دل تنگ مي شود . در انديشه بودم چرا در هنگامه دود آتش، غربت عجيبي به سراغم مي آمد و چرا هنوز كه هنوز است آن سرزمين را با تمام دلتنگيهايش دوست دارم و غربتش را با جان و دل خريدارم ؟ دوستي آشناي روزهاي دلتنگي بر صفحه ظاهر شد و پاسخم را داد . هنگامي كه ديار خود را با تمام دلبستگي ترك ميكني ، همه آن چيزي كه دوست داري و تعلق خاطري نسبت به آنها داري رها ميكني ، هياهوهايي كه تمام شبانه روزت را گرفته پس مي زني و ذهن را از هر آنچيزي كه مانع رسيدن به حقيقت درون ميشود تهي ميكني ، با خودت و تنها با خودت خلوت مي كني فرصت انديشيدن و غرق شدن در حقيقتهاي كه با فطرتت هماهنگ است را به دست مي آوري . اين همان است كه نام غربت بر آن نهاده ايم ، غربت از همه زنجيرهاي مانع رسيدن به درون و قربت رسيدن بدرون ، اكنون بعد از گذشت سالها درك ميكنم چرا بايد در هر فرصتي بار سفر بست و از ريلي هاي پر پيچ وخم گذشت ، خود را به سبزه هاي دوكوهه كه مانند مخملي خاك خوش مشام آن را نوازش مي دهد رساند ، سجاد پهن كرد و حال وهواي حرم را تجربه نمود ، به جريان خروشان كرخه چشم دوختن و صورت را با آب گرم كارون نوازش دادن. در لابه لاي نيستان هور به نغمه هاي پرندگان گوش دادن و به روي شن هاي روان جنگل امقر دراز كشيدن و دل به آسمان آبي دادن ،در نخلستانهاي شهر شور عشق از اين سو به آن سو به دنبال گمشده اي بودن ، خود را به جزيره مينو رساندن و هواي مينويي آن را با هواي دوزخي درون عوض كردن . در سمبل ماندگار شهر خون به جماعت ايستادن و در انتهاي جاده عاشقي نظارگر آخرين تشعشعات نوراني خورشيد بودن ، چشم دوختن به افق كه يادآور غروب خونين ياران به آسمان رفته است كه سرخ سرخ در دل آسمان آبي به پرواز درآمدند . آنگاه بغض جمع شده در هنگامه هاي آلودگي را با حبابهاي روان به روي خاك داغ جنوب ريختن . |
نظرات شما عزیزان: