قسمت هفتم مصاحبه با سردار پريشاني
آیا خاطرهای از شهیدان بزرگوار حسن درویش و بهروزی در ذهن دارید؟
روز دوم عملیات فتحالمبین همة اهداف تیپ 17 قم به تصرف نیروهای رزمنده درآمده بود و تنها یک تپهای به نام تپه 107 در منطقه روستای مشلش در اختیار دشمن قرار داشت که دائم از نیروهای خودی تلفات میگرفت و مسلط بر همة منطقه بود. یک ناراحتی و استرس عجیب بین فرماندهان بهوجود آمده بود. این در حالی بود که یگانها به همة اهداف خود رسیده بودند. برای یک لحظه به اتفاق شهید حسن درویش در سنگر فرماندهی به فکر فرو رفتیم که چه باید کرد. در همان شرایط نابسامان به شهید درویش پیشنهاد دادم که الان ساعت دوازده ظهر است پنج الی شش ساعت تا غروب آفتاب وقت باقی مانده است بیا به سنگر فرمانده تیپ 2 لشکر 77 پیاده (سرهنگ ناصری) برویم و جلسهای فوری با ایشان بگذاریم. البته تیپ 17 قم با تیپ 2 لشکر 77 پیاده ادغام بود و با هماهنگیهایی که در قرارگاه فجر صورت گرفته بود هدایت عملیات بر عهدة فرمانده تیپ سپاه بود و معاون عملیات فرمانده تیپ 2 لشکر 77 گذاشته شده بود. بههمین صورت در گردانهای ادغامی، فرماندهی گردان بر عهده سپاه بود و معاونت گردان بر عهده فرمانده گردان ارتش گذاشته شده بود. از جناب سرهنگ ناصری یک گروهان تانک درخواست کردیم. با اصرار من و برادر حسن درویش بالاخره ایشان پذیرفت که گروهان تانک وارد عمل شود اما به شرط اینکه فرماندهی گروهان بر عهده سرگرد کمانگری1 باشد. قبول کردیم. از آنجایی که سرگرد کمانگری افسر انقلابی و مومن بود با آغوش باز با درخواست ما مبنی بر حرکت گروهان تانک در روز موافقت کرد. من به اتفاق سرگرد کمانگری و سردار حسن درویش در نفربر فرماندهی ام123 با گروهان تانک (تعداد شش دستگاه تانک ام 47) ساعت سه بعد از ظهر با آتش سنگین و در اصل در حالت آتش و حرکت، حمله را آغاز کردیم. برادر درویش روی نفربر ایستاده بود و عملیات زرهی را هدایت میکرد. بالاخره با یورش تانکها، روحیه رزمندگان چند برابر شد و دشمن وقتی غرش تانکها را با آتش سنگین مشاهده کرد تصمیم گرفت که دست از مقاومت بردارد. ساعت پنج بعد از ظهر تپه 107 به تصرف نیروهای خودی درآمد. پس از تصرف در حدود یکصد و پنجاه نفر روی تپه مقاومت میکردند که آنها هم سرانجام به اسارت نیروهای خودی درآمدند. میتوان گفت با این عملیات کوچک تصرف ارتفاع 107 یعنی آخرین موضع دشمن در عملیات فتحالمبین در منطقه شوش هم سقوط کرد؛ البته باید اذعان کنم که سرگرد کمانگری افسر عملیات تیپ2 از لشکر 77 پیاده بود که در حقیقت با رشادت ایشان عملیات به پایان رسید.
مورد دیگر هم مربوط میشود به خاطرهای از شهید بهروزی. صبح روز دوم عملیات فتحالمبین حوالی ساعت هشت صبح برای هماهنگی و سرکشی از طرف شهید حسن درویش به سمت سنگر فرماندهی شهید بهروزی در پایین تپه 103 و 104 رفتم. آتش توپخانه دشمن سنگین بود. وقتی به قله تپه 103 رسیدم شهید بهروزی را پیدا کردم. او با روحیه بالا در حال هدایت نیروها روی تپه 104 بود و فقط از مقاومت دشمن بر روی تپه 107 ناراحت بود. او را به پایین تپه آوردم. شروع به صحبت کردیم. با اصرار، ایشان را به عقب بردم و بهوسیله موتور سیکلت جهت دادن گزارش به مقر فرماندهی تیپ به روستای زعن رفتیم. در راه بازگشت از خط میبایست از داخل شیاری به عرض دو متر به سمت عقب حرکت میکردیم که دیدیم تعدادی شهید و زخمی در داخل شیار آماده انتقال به عقب هستند. با تدبیر شهید بهروزی با تعدادی موتور سیکلت که متعلق به برادران اطلاعات ـ عملیات بود مجروحین سطحی به عقب منتقل شدند و آمبولانس فقط به انتقال شهدا پرداخت.
در داخل شیار در حال حرکت به سمت عقب یک لحظه یک دستگاه پاترل رنجور خارجی مدل بالا در حال حرکت به سمت خط بود. خیلی عجیب بود. ماشین خارجی مدل بالا آن هم در فاصله پانصد متری خط؟! اگر به همین منوال به حرکتش ادامه میداد چه بسا دشمن ظنین میشد که در این خودرو فرماندهان جنگ نشستهاند برای و بازدید به خط میآیند و به سرعت آن را با گلوله توپ خمپارهانداز یا آرپیجی 11 منهدم میکردند. با این اتفاق راه آمبولانس حاوی شهدا نیز بسته میشد چون عرض شیار فقط دو متر بود و عملاً تنها یک ماشین میتوانست از آن عبور کند. شهید بهروزی تا ماشین را دید با عصبانیت پیاده شد و به سرعت به سمت راننده پاترول رفت و به او گفت: کجا میروی؟ اینجا چه میخواهی؟ چرا بدون اجازه وارد منطقه شدی؟ همة آنها که شش نفر میشدند لباس شخصی بودند. راننده پاترول با لهجه تهرانی گفت: برادر میخواهیم برویم سایت!
سردار شهید بهروزی به آنها گفت: اینجا هنوز سقوط نکرده و دشمن مقاومت میکند و راه رادار از این طرف نیست. اصرار راننده و سرنشینان ماشین باعث عصبانیت شهید بهروزی شد. من هم صحنه را که میدیدم پیش خودم احتمال درگیری دادم و شهید بهروزی را به آرامش دعوت کردم. همه اینها در حالی بود که آتش شدید توپخانه دشمن هم سرازیر شده بود. در یک لحظه بین سرنشینان ماشین، چهره دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت پدیدار شد که رو به شهید بهروزی میگفت: خسته نباشی برادر!
شهید بهروزی تا چهره دکتر ولایتی را دید، یک دفعه آرام و خوشحال شد و شروع بهاحوالپرسی کرد و سریع دستور داد خودروی حامل وزیر امور خارجه را به عقب منتقل کنند، تا خدای نکرده برای ایشان مشکلی پیش نیاید.
نظرات شما عزیزان: