قصه شهادت حسن فرامرزی از زبان فرمانده
. قصة من و حسن، قصة سوزناکی است. حسن به عنوان سرباز، پذیرش شده بود. قانونی وجود داشت مبنی بر اینکه از هر خانواده اگر کسی در جنگ بود، نفر بعدی را عقب نگه میداشتند. آن زمان من خودم به کارگزینی اشراف داشتم و نیروهای کارگزینی از نیروهای سابق خودم بودند اما از اینکه پارتی بازی کنم، متنفر بودم. دوست نداشتم کسی فکر کند به خاطر اینکه برادرم را پشت جبهه نگه دارم از مسئولیتم و جایگاهم سواستفاده کردهام. لذا در گام اول اصرار کردم که در خط نگهش دارید و در مرحله بعد اصرار کردم به یگان رزم معرفیاش کنید.
از قضا، ایشان به گروهان سیدالشهدا(ع) رفت که مسئولش هم آقای غلام پیمانی بود. گذشت تا قبل از عملیات والفجر هشت، نیروهای تیپ امام حسن(ع) در جزیرة مینو مستقر شده بودند و به الطبع ما هم آنجا بودیم. دیدم یکی از بچهها آمد و گفت: کاظم، حسن را فلان جا دیدم. اگر میخواهی بری ببینیش آنجاست. خب خیلی وقت هم بود حسن را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. اما از خودم پرسیدم درست است بروم آنجا یا نه. و در آخر نرفتم. جایگاه بعدی وقتی بود که گروهان حسن داشت میرفت جلو. فاصله من تا خاکریز آنها بیست متر هم نمیشد اما باز هم من نرفتم با او خداحافظی کنم. باز همان احساس دوری از خودیت و منیت به سراغم آمد. جای بعدی در عملیات بود. وقتی که نعیم مشعلی از خاکریز آمد بالا و مرا دید و گفت یک تعداد از بچههای گروهان سیدالشهدا برنگشتهاند و همانجا شهید شدند. من سکوت کردم. نعیم به من گفت: چرا نمیپرسی حسن جزو آنها بوده یا نه؟ گفتم: مگه با شما نبوده؟ برگشته یا برنگشته؟ در چشمهایم نگاه کرد و گفت: برنگشته. گفتم: خب لابد قسمت بوده برنگرده. چند ساعت بعد به من خبر دادند از عقبه با شما کار دارند. من فکر کردم در فاو با من کار دارند. رفتم آنجا و بعد متوجه شدم که از آن طرف اروند با من کار دارند. بالاخره با بدبختی خودم را رساندم آن طرف. دو، سه شب بود نخوابیده بودم و خیلی خسته و گرفته بودم. خیلی از دوستانم جلوی چشمم شهید شده بودند ومن نتوانسته بودم کاری برایشان بکنم. به هر ترتیب بودم خودم را رساندم آن طرف آب. من دیدم بچهها مِن مِن میکنند درست حرفشان را نمیزنند. گفتم: چی میخواید بگید؟ بالاخره گفتند: برادرت شهید شده. گفتم: به خاطر این من را این همه راه کشیدید اینجا؟ من امروز صبح از زبان نعیم شنیده بودم. گفتند: پس چرا نمیای عقب؟ گفتم: برای چی بیام عقب؟ اون رفته به مقصود و هدفش رسیده و راهش را طی کرده. ما هم باید بریم طی کنیم.
خلاصه اینکه آن روزها گذشت اما در یک مقطعی من بریدم. یعنی تردیدی در دلم افتاد که آیا اشتباه کردم که نرفتم حسن را ببینم یا نه؟ آن بنده خدایی که در جزیرة مینو به من گفت برو فلان جا حسن را ببین، بعد از شهادت حسن به من گفت: اون روز رفتی حسن رو ببینی؟ گفتم: نه. خیلی بد و بیراه به من گفت. گفت: چه جور آدمی هستی تو. خیلی بیانصافی حسن به من گفته بود: خیلی دلم میخواد کاظم رو یه بار دیگه ببینم. چرا به من سر نمیزنه.
این بچه یک عطش خاصی داشت اولین و آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کرد در همانجا هم شهید شد. به همین خاطر میگویم قصه من و حسن، قصه سوزناکی است.
آنچه از لحظه هاي شورانگيز ديدار مي ماند ، ثبت لبخندهايي است كه نويد خوش دلي هايي بي پايان است ، كه درازي آن سه دهه رفقات را كه به قله هاي دوست داشتن و معرفت صعود كرد را تفسير مي كند .
خنده هايت تداعي كننده ، لبخند بزن بسيجي است كه در كناره هاي جاده عاشقي راهنمايمان بود ، كه از صراط راه عشق خارج نشويم . پس تا انتهاي دنيا لبخند بزن بسيجي
به شوق فرا رسيدن ، ثانيه هاي معكوس عقربه هاي سرخ ساعت را مي شمرديم ، بي تابي در پي انتظاري طالقت فرسا ، لحظه هاي ديدار را شور انگيز مي كرد . و سرانجام هفدهمين روز شهريور فرا رسيد . لحظه هاي در آغوش كشيدن بهترين هاي روزگار بود اشگ شوق در ديدار همرزمان قهرمان و همنشينان شبهاي سنگر ، فرصتي داده بود تا بغضهاي متراكم شده را با تلنگر نگاهي بگشاييم . سرمست ديدار بوديم غافل از اينكه خورسيد روز هفدهم به كرانه هاي مرز شبي طولاني كه درازي آن نيم سال انتظار را به همراه دارد ، مي رسيد. و ما مانديم و انتظاري شش ماهه ، گرمي ديدار را ذخيره شبهاي سرد زمستان انتظار ميكنيم تا دگر بار در زادگاه مثنوي عشق ، بيتهاي عاشقي را تفسير كنيم .
هنگاميكه انفجار عظيم در 27 تير ماه 1367 هركدام را بسويي راند ، موج انفجارش چنان بود كه مدتها سرگردان از اين سو به آن سو به دنبال حفظ شرايط معنوي قبل از انفجار بوديم ، سرانجام تصميم گرفتيم مانند ديگران در خيابانها پر از رنگ هاي فريبنده قدم زنان بسويي برويم ، دكتر شديم ، مهندس ، سردار ، كارشناس و....... ولي رنگهاي پر زرق و برق خيابانهاي غفلت چشمانمان را آزار ميداد . دلمان براي سنگرهاي بي رنگمان تنگ شده بود . دلتنگيهايمان را نمي توانستيم با ديگران بازگو كنيم . آخر از جنس ديگري بود . غريبانه در خيابانهاي رنگ به رنگ قدم ميزديم و در نيمه خيابان با خود گفتيم فارغ از دلمشغوليهاي دنيائيمان زمزمه هاي عشق و معنويت را از مدافعان سنگر دگر بار بشنويم . واگويه كنيم دلتنگيهايمان را و در رودخانه عشق تن به شتشو دهيم . اينك از تو يادگار روزهاي پر افتخار درخواست مي كنيم كه در هفدمين روز شهريور با همسنگرانت همراه شوي .