قسمت دوم مصاحبه با همسر شهید شمایلی
*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟
**خیلی کم .اگر هم ناراحتی بود به خاطر همان جبهه رفتنش بود.یک بار قهر کردم برای این موضوع وبه خانه پدرم رفتم.وقتی به خانه آمد ودید من نیستم ، زنگ زد ودنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند وگفت:« خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و حبیب هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه وزندگی خودم ،زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.
*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟
**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم ونگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی حبیب به جبهه می رفت کارم گریه وزاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شده. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم ونوزادی که در راه است اینطور نباشم .زمان زایمان پسرم،حبیب در بهبهان بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد وآمد.اسم پسرم محمدصادق است که پدرش انتخاب کرد واسم زهرا را هم که دوسال بعد از محمدصادق به دنیا آمد،حبیب گذاشت.
*از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟
**بله.ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت وهمیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید.هروقت هم کسی در کلامش قسم می خورد ،می گفت:« قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل واز سر عادت در کلام به خدا یا اهل بیت قسم یاد شود . همیشه می گفت:« دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود».
*خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟
**اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت:« خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هروقت که بخواهد می گیرد،خوش به حالش که با شهادت رفت».
*با شهادت ایشان چگونه روبرو شدید؟
**من از قبل انگاربه دلم آگاه شده بود که شهید می شود.بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم وناراحت شدم ،خواست به مادرش بدهد .گفتم:« مادر نگیر وصیت نامه است»مادرش هم نگرفت.حبیب گفت:« باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم براتون میارن».
همین حرف هم شد .بعد از شهادتش باوسایلش برایمان آوردند.
ایشان در عملیات کربلای 5 شهید شد. مادرش رفته بود شهید آباد سر خاک برادرحبیب که در عملیات بدر شهید شده بود.من با بچه ها درخانه بودم که زنگ حیاط را زدند.وقتی برای بازکردن در رفتم دیدم، مسئول بنیاد شهید بهبهان با چندتا ازبچه های سپاه دم خانه ایستاده اند. تا آنها را دیدم بی اختیارگفتم:« چی شده؟ حبیب الله شهید شده؟»
گفتند:« تواز کجا می دونی!!، آره حبیب الله شهید شده».
شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود وبا همه صحبت کرد و حلالیت طلبید.من برایش از بچه ها می گفتم که گفت گوشی را به مادرم بده ، وقتی با مادرش صحبت کرد ،گفت:« مراقب بچه هایم باش».فردای همان شب برای شناسایی رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود.دو سه روز بعد از آن پیکرش را در شهید آباد بهبهان به خاک سپردیم.
*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟
**اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم.زمان جنگ خود حبیب خیلی دوست داشت به کربلا برود.خیلی طرفدار امام بود وهمیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه ورهبر باشیم.در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بودو گفته بود:« مراقب بچه ها باشید وبا تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.»
حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد.اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.
*برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟
**به بچه هایم همیشه از خوبی،متانت وایمان وصداقت پدرشان می گویم.آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن».یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود،آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. وقدر رهبر وانقلاب را بدانید».
*الان چه چیزی از گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟
**همه چیز به دلم مانده است .همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم...
*بچه هایتان از پدر رنگ وبویی دارند؟
**بله. بچه هایم تودارند ، مثل پدرشان غصه اشان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در بهبهان و پسرم هم ازدواج کرده ودر اهواز است.
وخودم هم چند سال پیش با برادر حبیب که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد به دست دارم.
*چقدر به شهید اباد می روید؟
**زیاد .در بهبهان شهیداباد از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با حبیب درد ودل می کنم واز بچه ها می گویم.
*ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید .
*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟
** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی
متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.
*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟
**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.
*اهل شهر خودتان بودند؟
**بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد1333 واز من 4 سال بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت وسربه زیری اش برایم جالب بود.
من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب از من خواستگاری کرد و گفت:«حبیب ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم .چون واقعا پسر سربه راه ومودبی بود.روزها در بانک بود وشب ها هم در کمیته فعالیت داشت.اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب وخواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از اوتعریف می کرد.
بالاخره سال 59 عقد کردیم .آن موقع23 سالم بود. بعد از عقدجنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند وبه جبهه رفتند وماندگار شدند.
کارش راهم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند.اما بانک قبول نکرد ومدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب گفت:« من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه» .
در این ایام من همیشه نگران بودم ودلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:« تحمل کن ، تموم میشه این جنگ ،جبران میکنم برات»
تا اینکه آبان ماه 60 13ازدواج کردیم.تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد،زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب 3خواهرداشت و3برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.
*می دانستید که در جبهه چه می کند ؟در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟
**زیاد نه.همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم ومثل بقیه کار می کنم.ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم.گاهی خودم از رفت وآمدها وتماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
*چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟
**همیشه در جبهه بود.بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم .خیلی کم به خانه می آمد اما هرچه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده ،پدر ومادر و اقوام .در مشکلات همه کمک حال بود وسنگ صبور خانواده واقوام بود وطرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت که مثلا خاله وعمو چه طورند؟
در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. .پرس وجوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت وبعد از آن کار من گریه بود.اما حبیب می گفت:« من وظیفه دارم» وبا وجود اشک های من می رفت.
فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند.بعد از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند وبعد به تهران منتقل کردند،درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بودعمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم وایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت وبعد از مدتی آمد . آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می دیدم . اما درخانه هم که بود مدام بی قرار جبهه ودوستانش بود واخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم:« خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی »و حبیب فقط می خندید.
بهمن ماه 1361 ساعت 2 بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در مي آيد. پدر كه نزديكترين نفر به درب است، آن را باز مي كند. خودرويي و دو نفر كه متواضعانه سلام مي كنند، كادر چشم هايش را پر مي كنند؛ يكي از آنها در حالي كه لبخندي صميمي بر لب دارد، با دو دست نامه اي تقديم مي كند. آنگاه آنها خداحافظي مي كنند و مي روند. آنقدر غرق نامه مي شود كه رفتن آنها را متوجه نمي شود. چرخي مي خورد و به درون خانه مي رود.
چيزي غريب در دلش و التهابي شديد از جستجو در درونش شكوفه مي زند. نامه از طرف رياست جمهور، حضرت آيت الله خامنه اي است و او متعجبانه پشت و روي پاكت نامه را خوب نگاه مي كند. با خود مي گويد: رئيس جمهور كجا و منزل ما كجا؟ شايد نامه مال كسي ديگر است و آنها اشتباهي آن را آورده اند، ولي آدرس دقيقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بي آنكه متوجه باشد، حريصانه نامه را باز مي كند مي خواند:
بسمه تعالي
برادر حسن درويش فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام
شهادت پاسداران عزيز و سرافراز و سرخ رويان دنيا و آخرت، برادران حسن باقري و مجيد بقايي و برادران شهيد همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبريك و تسليت مي گوييم و ياد همه كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي را گرامي مي داريم.
اميدوار به رحمت خدا و مطمئن به پيروزي نهايي، راه آن عزيزان را تا پايان ادامه دهيد. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين»
سيد علي خامنه اي
رئيس جمهوري اسلامي ايران
امضاي حضرت آيت الله خامنه اي در پايين نامه برق شادي را در چشمان پدر به همراه مي آورد. ولي متعجبانه هنوز به عنوان نامه خيره شده است. همانجايي كه نوشته شده: برادر حسن درويش، فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام.
پدر با خود مي گويد: آيا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولي چرا هر وقت مي پرسيدم در جبهه چه كاره اي هيچ وقت جواب درستي به من نمي داد و فقط مي گفت: مثل همه بسيجي ها پست مي دهم. روي به آسمان مي كند و در حالي كه همچنان خوشحال است، زير لب مي گويد: خدايا شكر كه پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندي مثل بچه اي که ناشيگرانه بخواهد خطايش را بپوشاند، در نامه را مي بندد و در حياط خانه، نامه را به حسن مي دهد. حسن نگاهي مشكوك به نامه مي كند. آن را باز مي كند و مي خواند متعجبانه مي پرسد:
پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.
- پس كي آن را باز كرد؟
پدر با شرمساري مي گويد: ببخش فرزندم من آن را باز كردم.
مثل كسي كه دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، مي پرسد: حتما آن را هم خوانده اي؟
پدر با همان لحن شرمساري مي گويد: بله فرزندم و فهميدم كه تو فرمانده اي؛ چيزي كه هميشه از من پنهان كرده بودي.
حسن عقب عقب مي رود و به جايي تكيه مي دهد و مي گويد: من فقط براي اسلام و اجراي احكام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگوييد. من خاك پاي بسيجيانم، من فقط يك خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحي اش مي گويد: به من رهبر نگوييد خدمتگزار بگوييد و من كه خاك پاي اويم به خود لقب فرمانده بدهم؟
ولي پدر با لبخند رضايت بخشي مثل كسي كه قند در دلش آب كرده باشند، همچنان به حسن مي نگرد؛ نگريستني كه هيچ شباهتي با نگاه هاي پیشینش ندارد.
در جلسه مجمع زرمندگان تیپ امام حسن (ع) مقرر شد:
گردهمایی رزمندگان تیپ 15 امام حسن (ع) در تاریخ 19/12/90 برگزار شود
به گزارش خبر نگار تیپ خوبان در جلسه مجمع زرمندگان تیپ که با حضور تعدادی از فرمانده هان و پیشکسوتان تیپ 15 امام حسن (ع) در اهواز تشکیل شد . مقرر شده به دلیل شرایط سال جاری و به منظور جلوگیری از هرگونه سوتفاهم احتمالی ، تاریخ گردهمایی که هر ساله در اولین جمعه اسفند ماه در پادگان شهید بهروز غلامی اهواز برگزار می شود ، در نوزدهم اسفند سال جاری برگزار شود . همچنین مجمع اعلام کرد که تاریخ فوق صرفا جهت برگزاری مراسم در سال جاری بوده و در سالهای آتی تاریخ برگزاری کما فی سابق در اولین جمعه اسفند هر سال برگزار می شود.
جهان گشود. كودكى شجاع و فوقالعاده دلسوز و مهربان بود. او دوران تحصیلات ابتدایى را مىگذراند كه سایه رژیم ستمشاهى به همه جا سایه افكند و به دستور حاكمان زر و زور تحت عنوان تقسیم اراضى تعداد عظیمى از روستاییان مجبور به ترك زمینهاى خود گشته و آواره شهرها شدند. خانواده حسن هم جزء همین روستاییان بود كه خانه و كاشانه خود را از دست دادند و راهى شهرها شدند. آنها ابتدا به دزفول و سپس به شوش دانیال مهاجرت كردند. مادرش مىگوید: طاغوت زمین و زندگى را تصاحب كرد و منزلمان را در روستا با خاك یكسان نمود. ناچار به دزفول رفتیم و خانهاى را كرایه كردیم، آنجا حسن كلاس هشتم را در دزفول خواند. برادرش به شوش آمد و دكانى گرفت. او وقتى وضع خانواده را دید، آستینها را بالا زد و در كنار برادرش مشغول به كار شد. وى گمشدهاش را در مسجد و محراب یافت و همین امر سبب شد كه شبها جهت فراگیرى قرآن در همان سنین نوجوانى در مجالس قرآن شركت كند. او عموما هر روز غروب به خانه مىآمد و براى انجام ورزش مىرفت. وزنهبردارى ورزش مورد علاقه او بود و هنوز هم وزنههایش در خانه به یادگار مانده است. زمانى كه امام خمینى (س) علم مخالفت بر علیه رژیم برپا كرده بود، وى اعلامیهها و عكسهاى حضرت امام (س) را پخش مىنمود. با پیروزى انقلاب از اولین كسانى بود كه در كمیته مشغول حفظ و حراست از دستاوردهاى انقلاب شد و با تشكیل سپاه از طلایهداران آن شد. وى با شروع جنگ تحمیلى در محور شوش از كناره كرخه تا شرق دجله سدى شد علیه مزدوران عراقى، آن گاه كه لشكر خصم تا كنار رود كرخه به قصد تصرف شوش و جاده استراتژیكى اهواز - اندیمشك آمده بود، حسن با همان چند نیروى جانبركف كه تنها یك قبضه آر.پى.جى.7 داشتند، به جنگ تیپ 57 پیاده مكانیزه عراق رفتند و خواب را براى سپاه دشمن حرام كردند. دشمن قصد داشت با زدن پل روى كرخه، شوش را به تصرف خود درآورد ولى شناسایى به موقع شهید حسن درویش مانع از فعالیت دشمن در آن دشت شد. شهید حسن درویش مهارتش در استفاده از آر.پى.جى7 بىنظیر بود. او با درست كردن قایقهاى محلى به آن طرف كرخه مىرفت و به شكار تانكهاى دشمن مىپرداخت و تكیه كلام رزمندهها شده بود كه مىگفتند: واى به حال تانكهاى عراقى اگر با حسن مواجه شوند. در اوایل جنگ مسوولیت جبهه شوش به او سپرده شده بود و ضمن آماده كردن نیرو در مورخه 1360/1/25 طى عملیاتى با رمز یا مهدى ادركنى به قلب دشمن زد. در این عملیات ظفرمند كه با فرماندهى ایشان صورت گرفت، قسمتى از تپههاى استراتژیكى منطقه شوش آزاد و تعدادى تانك و نفربر عراقى منهدم و نفرات زیادى از نیروهاى دشمن اسیر و به پشت جبهه تخلیه شدند. با گسترده شدن جبهه شوش و نیاز به بكارگیرى سلاحهاى سنگین، او به ارتش مامور شد و ظرف مدت كوتاهى استفاده از سلاحهاى سنگین از جمله خمپاره را فرا گرفت و بعد از برگشت، خود شروع به آموزش برادران بسیجى و سپاهى نمود و در عملیات فتحالمبین نقش جاودانهاى از خود به یادگار گذاشت. چند روز بعد از عملیات فتحالمبین بنا به دستور فرمانده كل سپاه، سردار رضایى، ماموریت تشكیل و فرماندهى تیپ 17 قم به ایشان واگذار گردید كه ظرف مدت 20 روز آن را تشكیل داد و یكى از بهترین یگانهاى عمل كننده در عملیات رمضان بود. ماموریت تشكیل تیپ 15 امام حسن (ع) نیز به ایشان محول گردید كه با تلاش شبانهروزى تشكیل و سازماندهى شد و بعدا به نام تیپ مستقل 15 تكاور دریایى معروف شد كه نقش مهمى در عملیاتهاى بزرگ و خطوط پدافندى داشت. مدتى بعد به لبنان اعزام گشت كه بعد از بازگشت در لشكر 17 على بن ابیطالب (ع) مشغول به خدمت شد و در ادامه به تیپ امام حسن (ع) بازگشت و در عملیاتهاى مختلف شركت كرد. سرانجام شهید حسن درویش در عملیات بدر در كنار بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریایى دشمن، از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و جاودانه شد و اكنون او پرچمى جاودانه براى دفاع از ولایت على (ع) در شوش دانیال است.
حسین کاووسی