گپی دوستانه با سردار یوسف حمیدی فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و گردان فتح لشکر7 ولیعصر(عج)
اشاره: دوم آبان سال 1363 بود که برای ادامه خدمت به تیپ امام حسن مجتبی(ع) پیوستم. غروب همان روز وقتی برای خواندن نماز مغرب و عشا به نمازخانه تیپ رفتم، دوست قدیمی برادر شهیدم مجید، یعنی یوسف حمیدی را دیدم، همدیگر را دورادور میشناختیم ولی با هم هیچ مراودهای نداشتیم. بعد از نماز به سراغم آمد و احوالپرسی کرد و یادی از مجید کرد، از آن روز رفاقتم با یوسف ادامه پیدا کرد. یوسف در آن ایام فرماندهی گردان امام حسین(ع) را بر عهده داشت. با او تا پایان حیات تیپ امام حسن(ع) در آنجا خدمت کردم. بعد از انحلال تیپ امام حسن(ع) من به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستم، اما او به لشکر 7ولیعصر(عج) رفت و در همان کسوت فرماندهی گردان در آن لشکر خدمت کرد. جنگ که تمام شد، من از سپاه بیرون آمدم و برای خدمت به منطقه سیستان و بلوچستان و سپس هرمزگان رفتم و سالهای زیادی در آن مناطق خدمت کردم و تقریباً از یوسف بیخبر شدم، البته هر وقت به شهرم میآمدم از دوستان مشترکمان سراغش را میگرفتم و جویای حال و احوالشان میشدم. امسال وقتی قرار شد با قدیمیهای تیپ امام حسن(ع)گفتگویی داشته باشم، تصمیم گرفتم به سراغ یوسف بروم. با او تلفنی صحبت کرده، قرار ملاقات گذاشتیم. ساعت شش بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی سوار موتور یکی از دوستان شدم و حدود10 کیلومتر به سمت بیرون شهر راندم تمام بدنم از سرما میلرزید. وقتی به آنجا رسیدم یوسف به استقبالم آمد. تا مرا با موتور دید خندید و گفت: تو هنوز هم مثل سابقی، بابا پیر شدی، فکر میکنی هنوز هم جوانی که با موتور هر جا دلت خواست بروی؟ خندیدم و گفتم: رفاقت با تو همین پیامدها را هم دارد.
آنچه که در پی میآید خاطرات و حرفهای دل این سردار غریب است که شما را به خواندش دعوت میکنم.
جناب آقای حمیدی وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و به چه شکل خودتان را به جبهه رساندید؟
بسمالله الرحمنالرحیم. وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون. به یاد روزهایی که در شروع عملیات با خواندن این آیه چشم دشمن را کور میکردیم، سدی در برابر خودمان درست میکردیم و به وسیلة آن راحتتر و سریعتر به اهدافمان میرسیدیم. این آیه را تلاوت کردم شهریور 59 که از طرف سپاه بهبهان به صورت یک تیم هفت، هشت نفره به جبهه بستان اعزام شدیم من جوانی هجده، نوزده ساله بودم. آن زمان همراه شهید هاشمی، یوسف متانت، شهید عزتخواه، شهید نحوی و تعدادی از عزیزان که فعلاً نامشان در ذهنم نیست، در پاسگاه سابله پدافند کردیم.
آقای حمیدی، شهید عزتخواه در واقع اولین شهید بهبهان بود. شما لحظة شهادت در کنار ایشان بودید؟
بله، تانکهای عراقی از مرز عبور کرده و در حال پیشروی بودند. شهید عزتخواه رفته بود روی پل سابله(پل بستان) برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسید. شهید نحوی هم همراه ایشون بود و همانجا شهید شد.
اگر ممکن است جزئیات واقعة منجر به شهادتشان را توضیح دهید؟
آن زمان سپاه سازماندهی خاصی نداشت. بچهها بدون اینکه در دسته، گروهان، گردان یا تشکیلات خاصی قرار بگیرند به صورت گروهی اعزام میشدند. ما هم به همین شکل و با فرماندهی آقای یوسف متانت در پاسگاه سابله مستقر شده بودیم. مدت زیادی از حضورمان در منطقه نگذشته بود که توپخانه دشمن شروع به فعالیت کرد. شلیک چلچله(کاتیوشا) همراه با آتش شدید و یورش تانکهای عراقی به سمت شهر بستان، منطقه را به یک جهنم تبدیل کرده بود و این در حالی بود که ما نه توپخانهای داشتیم، نه آتش سنگینی که ما را حمایت کند. اما، با آن حال ایستادگی کردیم. در همان حال و احوال متوجه شدیم که تیر و رگبار گلوله از سمت شهر بستان به طرفمان روانه میشود. جالب بود از روبهرو توسط عراقیها مورد هجوم قرار گرفته بودیم و از پشت سر توسط ستون پنجم. شرایط بسیار سختی بود.
درهمین شرایط ایشان رفته بودند برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسیدند.
آن روز تا آنجا که در توان داشتیم جلوی دشمن ایستادیم تا از پل عبور نکند کمی که گذشت اوضاع آرام شد و ما توانستیم تانکهای عراقی را متوقف کنیم. اما روزهای بعد دشمن فشار زیادی وارد کرد و شهر را به محاصرة و کنترل خودش درآورد .
برادر یوسف، تا زمانی که سپاه، سازمان رزم ایجاد کند، شما در کدام جبهه حضور داشتید؟
من بیشتر در محور بستان، هویزه و شوش بودم خصوصاً هویزه. چون آن زمان هویزه دست ما بود. آن موقع که بنیصدر فرمانده کلقوا بود عملیاتی در آن منطقه انجام گرفت که به دلیل کمبود امکانات، تحرک و کارایی بچههای ما بسیار ضعیف و پایین بود. مثلاً به عنوان نمونه به بچهها اسلحه امیک داده بودند. دشمن در طول روز مرتب منطقه را میکوبید، شبها خسته میشد و عملاً تحرکاتی نداشت. ما به همراه تعدادی از بچهها از این خستگی و سکون استفاده میکردیم و در تاریکی شب به آنها شبیخون میزدیم. در یکی از این شبیخونها یک نفربر گرفته بودیم که چون بنی صدر دستور داده بود غنایم جنگ باید از بچههای سپاه گرفته شود آن را داخل یکی از خانههای حمیدیه پنهان کردیم. در همین اثنا عملیات هویزه با حضور دانشجویان پیرو خط امام(ره) و لشکر16 زرهی قزوین شروع شد. قرار بود از همان محور به عراقیها حمله کرده و مواضع آنها را بگیریم. بچهها نبرد جانانهای کردند اما زمانی که مهمات تمام شد و دیگر چیزی به بچهها نرسید انگار شمارش معکوس شروع شد. بنیصدر اجازه رسیدن هیچ آذوقه و مهماتی به رزمندهها را نمیداد. عراقیها دور تعدادی از بچههای پیرو خط امام(ره) حلقه زدند. چند نفر از بچههای باقیمانده از جمله من و آقای دهقان که فرمانده سپاه بهبهان بود توانستیم از آنجا توسط یک آمبولانس بیرون بیاییم. خیلی از خروج ما از منطقه نگذشته بود که عراق هویزه را گرفت.
پس در حقیقت شما در عملیاتی که منجر به شهادت حسین علمالهدی شد حضور داشتید. شهید رضا خاکسار هم با شما بودند؟
بله. ایشان هم آنجا بودند. عراقیها با گلوله مستقیم تانک بچهها را هدف قرار میدادند. تمام منطقه دود و خاک و آتش شده بود و چشم، چشم را نمیدید. شهید خاکسار هم مثل بقیة شهدای هویزه با آتش شدید تانک به شهادت رسید. آقای دهقان که وضع را اینطور دید به بچهها گفت که مقاومت بدون مهمات فایدهای ندارد و دستور عقبنشینی به بچهها داد . بعد، از دست دادن هویزه مقام معظم رهبری که جزو شورای امنیت کشور بودند، ظاهراً با بنیصدر برخورد کرده بودند و ایشان را زیر سئوال برده بودند که چرا مهمات به بچهها نرساندهاید. بعد از آن ما در خط پدافندی آن منطقه ماندیم تا اینکه عملیات طریق القدس شروع شد و به همراه تعداد زیادی از دوستانم در آن عملیات نیز حضور داشتیم و شاهد بر آزادسازی شهر بستان بودیم.
بعد از شرکت در عملیات طریقالقدس، آیا در عملیات فتحالمبین هم حضور داشتید؟
برای عملیات فتحالمبین به شوش اعزام شدیم و در آنجا یک سری دورة آموزش پیام پی گذراندم و شدم رانندة پیامپی. بعد از الحاق به تیپ 17 قم و سازماندهی، طی یک عملیات از جناح راست پل کرخه عبور کردیم و رفتیم دقیقاً روی سایت چهار و پنج درست پشت سر عراقیها. آن زمان هم توپچی بودم، هم راننده وهم فرماندة تعدادی از نیروها که همراهم بودند.
در بیتالمقدس با کدام نیروها در عملیات شرکت داشتید؟
با نیروهای تیپ 17 قم.
- در عمیات رمضان چطور؟
آنجا همراه تیپ بعثت بودم. چون تیپ 17 قم آن زمان تحویل شهید زینالدین داده شده بود. بعد هم که تیپ امام حسن(ع) تشکیل شد و من هم بنا به درخواست تعدادی دوستان به آن تیپ پیوستم.
خب رسیدیم به زمانی که تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) تشکیل شد. اولین سمتتان در تیپ چه بود؟
بنده آن زمان فرمانده گردان بودم. شهید شمایلی و شهید بهروزی درخواست کردند که گردان چهارم تیپ امام حسن(ع) را تکمیل کنیم. در طول ده، بیست روز گردان به 1200 نفر رسید. اول کار یک مدرسه در بهبهان به گردان تخصیص داده شد که به خیلی سریع یک مدرسه تبدیل شد به دو و سه مدرسه. همانجا نیروها را سازماندهی کردیم و با آنها در عملیات والفجر مقدماتی حضور یافته و سپس خودمان را برای عملیات خیبر آماده کردیم.
از زبان دیگر دوستان حماسه حضور نیروهای تیپ امام حسن(ع) در عملیات والفجر مقدماتی را شنیدهام شما از عملیات خیبر برایمان بگویید.
هر عملیاتی که میشد برادر محسن رضایی میآمد سراغ تیپ امام حسن(ع) و دستور میداد که بچهها دورههای مخصوص آن عملیات را ببینند و به نوعی همه را درگیر عملیات میکرد. از نیروی پیاده و زرهی گرفته تا آبیـخاکی و هلیبُرن ما هم بعد به طی دورههای فشرده و تخصصی در منطقههای مختلف در نظر گرفته شده برای این کار برای عملیات خیبر آماده شدیم. اولین کاری که کردیم شناسایی بود. برای شناسایی از مرز عبور کردیم و تا دجله پیش رفتیم. بعد از ما مأموریت دادند که اتوبان العمارهـ بصره را ببندیم. این کار مشکلات خاص خودش را داشت. حدود شصت کیلومتر راه آبی وجود داشت که میبایست با قایق آن را طی کنیم. برای این کار آموزشهای لازم به نیروها داده شد. رفتیم سراغ شهید صدرالله فنی و از ایشان برای این کار کمک خواستیم و یک گروهان مجزا دوشکا درست کردیم که بچهها در این فاصلة شصت، هفتاد کیلومتری توسط دشمن به رگبار بسته نشوند. زمانی که وارد العزیر شدیم، دیدیم نیروی هوایی عراق، گردانهای مستقر در آنجا را زیر رگبار گرفتهاند. ما هم سریع دوشکاهایمان را مستقر کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. هواپیماها هم دیگر نتوانستند پایین بیایند و بچهها را به رگبار ببندند. عملیات به خوبی پیش رفت و ما توانستیم اتوبان بصرهـ العماره را بگیریم. تعداد زیادی هم اسیر گرفتیم که همه را تحویل فرمانده لشکر 25 کربلا،یعنی آقای مرتضی قربانی دادیم.
تا چند روز همانجا مقاومت کردیم اما کمکم عراق تانکهایش را از چند جناح وارد عمل کرد. ماندن ما بیفایده و در نهایت منجر به اسارت یا کشته شدنمان میشد. به سختی بچههای گردان را عقب آوردیم.
نظرات شما عزیزان: